این داستان تقدیم به شما

سلام.
 
اسمم فرهاده و ۲۸ سالمه و یه عمه هم سن و سال خودم دارم که با ما زندگی میکرد. از ۱۶ سالگی چندباری توی خواب و مواقع که بابام اینا نبودن،همیشه شبا میمالیدمش.البته راضی نبود و آخرش با لاپایی از روی شرت کارمو تمام میکردم و همیشه بعدش یکماهی بام قهر بود تا پارسال که یه خواستگار براش پیدا شد و خلاصه روز عروسیش رسید. همش توی فکر بودم که این کون رو اگه من جای دوماد بودم حسابی میکردم.درگیر کارای عروسی بودیم که ظهر بود موبایلم زنگ خورد.جواب دادم دیدم عمه آسیه است و پریشونه. وقتی قضیه رو پرسیدم گفت سجاد گلفروشی داره ماشین گل میزنه و یکی دوساعت کارش طول میکشه و باید میرفت لباس عروس رو میرسوند بهم و نشده.خلاصه چون من به اون نزدیکتر بودم تا خونه قرار شد ببرمش خونه و لباسش رو بپوشه و برسونمش آتلیه تا سجاد هم بیاد.
 
رفتم سوارش کردم و کلی سربسرش گذاشتم و رسیدیم خونه.دیدم تب کرده و پرسیدم باز چیه.گفت یکی نیست کمکم کنه برا لباس پوشیدن و به هرکی هم زنگ زد از دخترا،هر کی یجا آرایشگاه بود.خلاصه رفت توی اتاق و منم با بابام حرف میزدم که صدام کرد.منم شلوارمو عوض کرده بودم که کت و شلوار رو بپوشم. دیدم سرش رو از پشت در آورد بیرون و گفت فرهاد باید کمک کنی لباس عروس رو بپوشم.همونجا کیرم تکون خورد و گفتم باشه.گفت خب بیا از جعبه درش بیاریم تا حاضر شم.رفتم توی اتاق دیدم یه تاپ و شرت کوتاه پاشه و خلاصه لباس رو درآوردیم که یه لحظه گفت روت رو اینور نکن ولی حواسش به آیینه میز آرایش نبود،یه شرت و سوتین سفید توری درآورد و سریع لباس زیرش رو کند و اونا رو پوشید و از پشت سر گفت خب بیا ولی اروم از روی سرم لباس رو باید بفرستی پایین.

 
من برگشتم که دیدم پشت بهم ایستاده و کونش رو که دیدم دیگه نمیدونستم چکار کنم و به لاپایی مثل قدیم هم راضی بودم.نفهمیدم کی شرت و شلوارمو انداختم زیر تخمام و کیرمو آزاد کردم.باورتون نمیشه،خودم از دیدنش وحشت کرده بودم.عمه یکم خودش رو داد پایین و دستاش رو بالا گرفت و وقتی دستاش رفت توی لباس و اومد بالا،یکم خودمو دادم جلو و کامل کیرم افتاد لای پاش که یهو مثل برق گرفته ها اومد برگرده،خم کردم کمرش رو روی میز آرایش و چسبیدم بهش.اونکه هنوز سرش توی لباس بود گفت بیشرف،فرهاد،خاک تو سرت امشب عروسیمه.بکش عقب خودت رو.منم دیدم بخاطر آرایش موهاش و صورتش و لباس تکون نمیخوره،خودمو دادم عقب و یهو شرتش رو دادم پایین که اومد سر زانوهاش،کیرمو دادم داخل که یهو با جیغ گفت فرهاااااااد،گفتم چیه،گفت خب باشه،بذار بعد عروسی یکی طلبت،گفتم عمرا دوباره چسبیدم بهش.

 
کوسش اینقدر نرم بود که مونده بودم چکارش کرده.دید فایده نداره گفت کثافت بذار لباس عروس رو دربیارم بخوابم حداقل،همه آرایشم بهم خورد.بهش گفتم بخوای دبه در بیاری اونوقت موهات رو میریزم بهم.گفت باشه.لباس رو درآوردم و برگشت دید منم شلوارمو درآوردم و یه تف انداخت بهم و یهو کیرمو دید و با حالت گریه گفت مامااااااااان و خوابید و غر می زد که باید میدونستم اصلا بهت زنگ نمی زدم.منم داشتم لاپایی میکردم و دیدم غر زدنش تمام شد و کیرم خیس خیس شده.بهش گفتم برگرد و اونم گفت زود باش دیگه.برش گردوندم و شروع به خوردن سینه هاش کردم و پاهاش رو آوردم بالا یهو گفت چیه.نمیخواد،یهو میره داخل.زووووود فرهاد.چندبار کیرمو وسط خطش بازی دادم و گفتم سرش رو بکنم داخل فقط.دیدم پاشو داد پایین و گفت خاک تو سرم.امشب عروسیمه و انگار دیوونه شدیا.بعدم مال تو چرا اینقدر بزرگه.تا یکم بره تمومه کارم….
 
گفتم خب بذار از پشت.برگشت و یکم تف زدم اروم اروم کردم داخل و دیدم زیاد اذیت نشد و شروع کردم تلمبه زدن و اونم دیگه نفس نفس میزد.با صدای شهوتناک و یکم خنده ریز گفت بنظرت چندتا برادر زاده،شب عروسی عمه شون،اینجور میفتن به کردن عمه بدبخت.خندید و برگشت و اشاره کرد برم روش و شروع به لب گرفتن گردیم و دیدم با دست کیرمو گرفت و با دستمال کاغذی تمیز کرد و تف زد بهش و گفت قول میدی بی جنبه بازی درنیاری،گفتم آره.گذاشت روی کوسش و با پاش منو به سمت کوسش هل داد که گفتم آسیه…. پرده ؟گفت بیا فقط زود باش و نریزی داخلا. قبلا سجاد افتتاح کرده.خلاصه دنیا رو داده بودن بهم و گذاشتم داخل کوس و دو دقیقه ای آبم اومد که یکمم پاشید به لباس عروسش.پاشدیم و سریع گیره های اضافی داشت،به موهاش زد ولی خدا رو شکر اینقدر تافت زده بودن به موهاش که تکون نخورده بود.لباس رو پوشید و بردمش باز آرایشگاه و رفتیم آتلیه.الان یکساله عروسی کرده.هر وقت همو میبینیم اول یه اخم میکنه و بعد میخنده و زیر لبی میگه بی جنبه… بعد از اون قضیه سه‌ بار دیگه هم کردمش.

 
نوشته: فرهاد کم باد

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *