این داستان تقدیم به شما
من در اتاق انتهای راهرو اداره جاییکه اتاق تبعیدیهاست مینشستم. یه اتاق کوچیک سه نفره که مهندس حیدری معاون سابق اداره و من و هادی مینشستیم. مهندس حیدری در نظر مدیر عامل و معاونین یک دشمن تمام عیار بود و من هم که از قبل باش رابطه خوبی داشتم رو هم انداختن تو این اتاق که از متن حوادث تو اداره تا حد ممکن دور باشیم و هادی هم که جاسوس ما بود و حواسش به کارهای ما دو نفر بود…
اونروز تو اداره مث بیشتر روزها در حال نگاه کردن به سایتهای مختلف خبری بودم.خیلی کم بهم کاری ارجاع میشد. ناگهان خانم صدر مدیر امور اداری با یه دختر فوق العاده خوشگل اومد تو اتاق. دختر قد بلند با گونه های برجسته و لبهای قلوه ای و چشمهای درشت سبز رنگ. یه تیکه تمام عیار بود. خانم صدر گفت:”همکار جدیدمون رو در بایگانی راکد بهتون معرفی میکنم. خانم نصیری” و بعد هم ما رو بهش معرفی کرد. خانم نصیری البته آرایش ملایمی داشت(در حد قابل قبول ادارات)اما زیباییش فوق العاده بود. دوسه دقیقه بعد محسن دوستم که کارمند امور اداری بود اومد تو اتاق و گفت:”بچه ها همکار جدید رو دیدین؟” گفتم:” محسن عجب چیزی بود. خوش به حال اونی که این زیرش میخوابه.” مهندس حیدری که کم و بیش حزب اللهی بود گفت:” زشته بچه ها همکارمونه.” اما الان مث اونوقتا نبود که حرفش خریدار داشته باشه. این بود که محسن بیتوجه به حرف حیدری گفت:” هرکی اینه یه بار بکنه 5 سال جوون میشه. ولی فکر خطایی در موردش نکنید. این عروس یکی از تجار بزرگ تهرانه. شوهرش همش میرفته خارج از کشور، برای اینکه حوصله اش سر نره پدر شوهرش به معاون وزیر گفته اونم به مدیرعامل که یک کاری براش جور کنه. برای اینکه دست کسی هم بهش نرسه گذاشتنش بایگانی راکد.” به هر حال محسن چون تو امور اداری بود از خیلی چیزا خبر داشت. موقع رفتن به محسن گفتم:”محسن مرخصی منو رد کردی؟ فردا سرکار نمیام. دارم با خواهرم میرم شیراز” که تایید کرد مرخصی رد شده…
عصر موقع خونه رفتن طبق معمول با مریم، زنم، تلفنی دعوام شد. دوباره با سیمین خواهرم دعواش شده بود. اصلا این زن خیلی ناسازگار بود و همیشه دعوا داشتیم. سکس که نگو، شاید هر سه ماه یا چهار ماه یکبار. گاهی اوقات جلق میزدم، گاهی اوقات هم روابط با زنهای اینکاره.
شب دیگه خونه نرفتم. رفتم خونه سیمین تو تهرانسر و فردا صبح اول وقت پرواز کردیم به شیراز. برای سرو سامان دادن به ارث پدری و انحصار ورثه. شش ماه پیش مادرم مرده بود. شیراز هم دیگه اون شیراز قدیم نبود. خیلی شلوغ و در ادارات هم کلی معطل شدیم. اما تا یه حدی کار رو پیش بردیم. سیمین میخواست به دوست قدیمیش طاهره یه سر بزنه. پرواز برگشت ساعت 7 بود و هنوز ساعت 2 بود. سیمین که رفت تصمیم گرفتم یه کم به یاد خاطرات گذشته تو شهر گردش کنم. تو یکی از پارکهایی که پاتوقم با دوست دخترام بود نشستم. چند تا زن قشقایی با لباسهای کولی تو پارک در حال پرسه زدن بودن.
یکی از اونها به سمتم اومد و با لهجه محلی گفت:”فالت بگیرُم؟” نگاهش کردم یه دختر 18-19 ساله بود. با چشمان زیبا و پوست آفتاب سوخته. اینا همشون در قالب فال گیری میومدن و کس میدادن. گفتم:”قیمت فالت چنده؟ قیمت خودت چنده؟”بی هیچ ملاحظه ای گفت: “خودم کار نمیکنم. پریودم. خواهر هست. ولی فال میگیرم 20 تومن.” گفتم:” از کجا معلوم فالت راست باشه؟” گفت:”چند تا از گذشته میگم اگه راست بود پول بده.” گفتم:”باشه” کف دستمو نگاه کرد و گفت:” شیرازی نیستی. شیراز اومدی برای یه کاری. مث معامله یا ارث” پیش خودم گفتم شاید من تو راه دیده به هر حال چیز عجیبی نگفته. اما ناگهان ادامه داد:”دیروز یه دختر خیلی خوشگل دیدی و گفتی کی اینو میکنه.” ابایی نداشت تا کلمه کردن رو بکار ببره، اما برق از سرم پریده بود که از کجا میفهمه؟ با عجله گفتم:”یاشه 20 تومنو میدم.” گفت:”چهار تا خبر خوب داری. اگه میخوای بگم کمتر از 50 نمیشه” به هر زوری بود یه تراول 50 تومنی بهش دادم. گفت:” اول از همه برات میبینم که یه پول خوبی بهت میرسه. از همین چیزی که براش شیراز اومدی. بعد میری یه جا درس میدی.” گفتم:”من معلم نیستم که”. گفت:” نمیدونم تو یه اداره ای جایی درس میدی یا دانشگاه. بعد به یه مقامی میرسی. همش در حال امضا کردن هستی و دست آخر زنی که دیروز دیدی که گفتی کی اینو میکنه. میبینم که خودت داری میکنیش تو خونش.” دهانم باز مونده بود. اینقدر چیزهایی که میگفت عجیب بود که باور نکردم. گفتم:”50 تومن گرفتی اراجیف تحویلم دادی.” گفت:” این اتفاقات تو شیش ماه برات میوفته. حالا میبینی.”
***
تو فرودگاه شیرازمنتظرسیمین نشسته بودم که یکی رو شونم زد و گفت “سعید خودتی؟” سرم رو برگردوندم مرتضی بود. دوست صمیمیم تو دبیرستان. خلاصه در جریان حرفاش فهمیدم دکترای معماری از دانشگاه آزاد گرفته و مدیر گروه معماری دانشگاه آزاد شهریار شده. وقتی فهمید که من فوق لیسانس عمران دارم بهم پیشنهاد تدریس در دانشگاه آزاد رو کرد. برای روزهای پنج شنبه. آخرش قبول کردم و قرار شد درس مصالح ساختمانی تدریس کنم. برای ترم مهر و دوسه ماهی هم وقت داشتم برای کارهای اداری و آماده شدن. باورم نمیشد اولین پیش بینی فالگیره ظرف چند ساعت تعبیر شد.
دومین پیشبینیش هم وقتی سیمین از خونه دوستش به فرودگاه اومد محقق شد.پدرشوهر دوست سیمین معاون اداره ثبت شیراز دراومده بود و قرار شد کارها رو خودش به نتیجه برسونه.
باورم نمیشد. اما دو پیش بینی دیگه علیرغم گذشت چند ماه هیچ خبری ازشون نبود. بخصوص کردن خانم نصیری. هیچ ارتباطی بینمون نبود. در معدود برخوردها هم اینقدر با غرور واز سر نخوت برخورد میکرد که اصلا جرات هیچ تلاشی جهت کمک به سرنوشتی که فالگیره پیشبینی کرده بود نداشتم.
اواخر شهریور بود که پیشبینی سوم ناگهان محقق شد. مهندس حیدری معاون سابق اداره به سمت مدیر عاملی شرکت انتخاب شد و دو روز بعد به من پیشنهاد معاون امور عمرانی رو داد. چون میدونست من در زمان باند قبلی چقدر ضربه خورده بودم.
حالا دیگه مطمئن شده بودم که خانم نصیری رو هم خواهم کرد. ولی چطوری. حالا که معاون هم بودم و همه هم تمام حرکات منو زیر نظر داشتن. اون هم تیکه بود و همه زیر نظرش داشتن. تا اون موقع به هیچ کس هم کوچکترین پایی نداده بود. رفتارش با همه از سر غرور و تحقیر آمیز بود. حتی بعد از معاون شدن من هم رفتارش تغییر خاصی نکرده بود.
با شروع سال تحصیلی دانشگاه کارم رو در دانشگاه آزاد شروع کردم. پنجشنبه ها 3 تا کلاس گذاشته بودن از ظهر تا شب. لامصبا قشنگ آخر هفته هامو خراب کرده بودن. کلاسهای رشته معماری معمولا پره از دخترهای خوشگل و ترگل ورگل. ولی من در آستانه چهل سالگی حال و حوصله لاس زدن با دخترها رو نداشتم. سر کلاس سوم بودم که بعد از 10 دقیقه یکی از دانشجوها در زد و وارد شد. خشکم زد چون خانم نصیری بود. من هنوز لیست رو نگاه نکرده بودم. اون با آرایش درست و حسابی خواستنی تر شده بود. گفتم:”خوبین خانم نصیری”.
آخر کلاس بهش گفتم وسیله داری؟ البته سوال خنده داری بود. اون وضعش خیلی خوب بود. اما در کمال تعجب گفت:”اینجا ماشین نمیارم. راه خیلی دوره. دم در دانشگاه آژانس هست.” دیدم بهترین فرصت هست برای نزدیکی بیشتر. بهش گفتم:” مگه میشه؟ اجازه بدین برسونمتون.” با حالتی سرد مث اینکه بخواد کسی رو از سر خودش باز کنه گفت:”مزاحم نمیشم. خونه ما دوره. اگه قراره تهران ماشین بگیرم خب همینجا میگیرم.” ساعت 9 شب بود و جا داشت که اصرار کنم. گفتم:”من تا دم در خونه میرسونمتون.” نگاهی کرد و گفت:”شما مسیرتون از کدوم وره؟” گفتم: “تهرانپارس” با بیحوصلگی جواب داد:”من میرم نیاوران. خیلی فاصله است.”
اما در نهایت چند دقیقه بعد بالاخره اون تو ماشین من بود. پیش بینی فالگیره باعث شده بود بیقرار باشم. انگار کیرم هم از پیش بینی فالگیره خبر داشت. البته یک ترم وقت داشتم و تازه جلسه اول بود. ولی بازهم انگار که یه تیکه یخ کنارم نشسته باشه. جلو نشست ولی نه حرفی و نه حتی نگاهی.
موبایلم زنگ خورد. از ترس پلیسا گذاشتم رو اسپیکر. مریم زنم بود. گفت:” سعید شب مستقیم بیا خونه مامان اینا. مهرداد هم گفتیم بیاد. بیا یه عذرخواهی بکن قضیه رو حل کن.” مهرداد برادر زنم بود. از اون مادر قحبه های روزگار. دعوامون شده بود. گفتم:”مهرداد به من که ازش بزرگترم بی احترامی کرده. من بیام عذرخواهی کنم. برو بابا” مریم هم کم نیاورد و گفت:”به جهنم. اصن هر گوری که میخوای بری برو.” من هم گفتم: “تو هم اونقدر خونه بابات بمون تا موهات رنگ دندونات بشه.” میدونستم که خانم نصیری داره مکالمه رو میشنوه. اصلا عمدا میخواستم از رابطه خراب من و مریم خبر داشته باشه. در واقع در ذهن
خودم عذری برای خیانت آینده میاوردم.
خواستم حرفی در مورد رابطه ام با مریم بزنم که ناگهان موبایلش زنگ خورد. اینقدر صدای موبایلش بلند بود که صدای اون طرف خط رو میتونستم بشنوم.-“کجایی؟”جواب داد”تو راه برگشتنم.” و مرد اونور خط گفت”من شب نمیام خونه. با بچه ها اومدیم لواسون.”فریاد زد:”لواسون؟؟!!”-گفت:”آره چیه مگه؟؟!!” با صدای خیلی آرومی گفت:”اوکی”
مکالمه بسیار کوتاه بود و اوکی رو با حالت عجیبی گفت.زیر چشمی نگاهی بهش کردم. لبهاش و ماهیچه های صورتش به آرامی میلرزید. اما سعی میکرد اونو پنهان کنه.
گفتم:” برنامتون عوض شده؟ لواسون هم بخواین برین در خدمتتون هستما.” ناگهان زد زیر گریه. دیگه نتونست خودشو کنترل کنه.گفت:”لواسونو با من نمیره. با یه مشت دختر هرزه میره.” و های های گریه میکرد. بی اختیار سرش رو روی شونه ام گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. یه کم شرایط اون هم تو اتوبان بد بود. سرش رو به حالت عادی برگردوندم و گفتم:” کی؟ شوهرت؟” با علامت سر تایید کرد.گفتم:” میخوای ببرمت خونه مامانت اینا” در همون حالت گریه گفت:” همه خانواده من تبریزن. این آقا از اولش میخواست با یه دختره با نام شیما ازدواج کنه. مامانش بزور وادارش کرد منو بگیره. حالا هنوز هم با شیما در رابطه
است. تازه دوتا دختره دیگه هم هستن.هر پنجشنبه جمعه میره تو ویلای لواسون با این دخترای هرزه. وسط هفته هم یا شانگهایه یا کوالالامپور یا دوبی یا استانبول. خدایا چقدر باید بهم ظلم بشه. خدایا”
یه کم که آرومتر شد شروع کردم باهاش صحبت کردن. خیلی دلم سوخت. اصلا به کردنش دیگه فکر نمیکردم. گفتم:”زندگی زناشویی بالا پایین داره. الان دیدی منو و زنم دعوامون شد و لی بازهم با هم خوب میشیم. شوهرت هم یواش یواش آروم و سر به راه میشه.”
غرور و نخوتش از بین رفته بود. خرد شده بود. برای همین خیلی راحت با هم حرف زدیم. هر دومون در یک رابطه زناشویی مساله دار قرار داشتیم. فهمیدم که شوهرش قول داده بوده که حداقل این هفته رو پیشش باشه. خونه پدرشوهرش تو همون برجی بود که خونه اونها بود و هفته های دیگه حداقل اونها بودن. اما این هفته رفته بودن ترکیه و اون تنها تنها بود. هم فرصت خوبی بود هم نمیدونستم چطوری باید میگفتم. خودش موقع پیاده شدن گفت:” برو تو پارکینگ لطفا” و اضافه کرد:”بیا بالا یه آبی شربتی اصلا سفارش پیتزا میدم باهم بخوریم. توهم که امشب خانمت نیست.” در کمتر از نیم ساعت با هم صمیمی شده بودیم. تو خونه که رفتیم رفت و لباسش رو عوض کرد. با یه تاپ لختی و شلوار استرچ چسبون اومد. نگاهش کردم و نگام کرد. به نظر هیچکدوم گرسنه نبودیم. تشنه بودیم. تشنه شهوت. دلو زدم به دریا و رفتم جلو و دستم رو پشت کمرش گذاشتم. اون هم لبهاش رو به لبهام قفل کرد. بدون اینکه حرفی بزنیم هر دو مون میدونستیم چی میخوایم. آروم لختش کردم. سینه های نسبتا برجسته داشت. شاید سایز 75 با نوک صورتی رنگ. بر خلاف مریم که نوک سینه هاش قهوه ای بود. گفت:”بریم حموم. هم دوش بگیریم هم بکنیم.” در حمام هر دو لخت بودیم، لبهامون در هم قفل بود و دستهامون با کنجکاوی بدن دیگری رو میکاوید. صدای نفسهامون در صدای شر شر آب گم بود. به دیوار تکیه داد و در برابرش زانو زدم. کس زیبایی داشت با لاله هایی کوتاه و موهایی بلند. یه ژیلت بهم داد و شروع به زدن موها کردم. در برابرم از پشت خم شد و لمبرهای برجسته کونش رو دیدم. از خود بیخود شدم. موهای اطراف سراخ کونش رو هم زدم و دیوانه وار سوراخ کونش رو لیس میزدم. لذت زایدالوصفی میبرد سرم رو بالا آورد و لب گرفت و گفت :”دارم آتیش میگیرم. کسم بخور” و مشغول شدم.
در برابرش زانو زدم و خوردم و به عادت همیشه تا لحظه ارضا شدن رهاش نکردم.بعد از اون نوبت من بود. اما وحشتی منو فرا گرفت. همیشه از انزال زودرس رنج میبردم. بهش مشکلم رو گفتم و اون هم گفت که شوهرش از دوبی اسپری خوب آروده. قبلا هم اسپری یکی دو بار استفاده کرده بودم. اول شروع کرد به ساک زدن. کیرم چندان بزرگ نبود و البته اون هم ساک زن ماهری نبود. بعد اسپری زد و تا بخواد اسپری عمل کنه بهش گفتم برگرد و کیرم را لای لمبرهای کونش گذاشتم که خیلی زیبا بودن. و بعد به سراغ کسش رفتم. کس رو در حمام نکردم و رفتیم و خشک کردیم و رو تخت شروع کردم. قبلش گفتم:” حامله نمیشی؟”گفت:”نه قرص میخورم.” کسش گرم بود و کیر من بیحس. شروع کردم به تلمبه زدن. نمیتونم بگم کسش با بقیه کسها فرق داشت اما زیبایی و نوع نگاهش فرق داشت. دوباره تحریک شده بود. مریم زنم هیچگاه بعد از ارضا دوباره تحریک نمیشد و اصولا لذتش فقط با خوردن کسش بود نه با کردن. ولی اون دوباره تحریک شده بود و کیر من بیحس بود همچنان. بهم گفت:” از کون نمیخوای” گفتم:” نه چندان علاقه ای به کون ندارم. بیشتر با سینه حال میکنم.” حس میکردم لذتم داره بیشتر میشه که یعنی داره اثر اسپری از بین میره. درسته که با اسپری بیشتر تلمبه میزنی اما لذت همون لذته و وقتی حس نداری لذت چندانی هم نداری. اون هم نزدیک به دومین ارضاش بود.
فریاد زد:”انگشت کن کونمو.” کار سختی بود. پوزیشن رو از کلاسیک به سگی تغییر دادم و همینطور که کوسشو میکردم کونشو انگشت کردم. خیلی نزدیک بودم به ارضا. یه کم صبر کردم تا اون هم نزدیک شد به ارضا شدن. آشکارا از انگشت شدن کونش در حالیکه کیرم رو بیحرکت تو کوسش نگه داشته بودم خوشش میومد. اون که ارضا شد کسش داغ شد و همون لحظه خودمو خالی کردم. در جریان ترم تمام پنجشنبه شبها رو یا تو خونه ما یا تو خونه اونا کردیم. ولی تو محیط اداره کاملا سرد بودیم تا حرف و حدیثی در نیاد. برای فروختن خانه پدری باز به شیراز رفتم و سراغ همون فالگیره رفتم. بعد از کلی زحمت پیداش کردم. گفتم:”فالمو بگیر” و یه 200 تومنی بهش دادم. دستمو نگاه کرد و بعد از چند لحظه 200 تومنی رو پس داد و گفت :”فال نداری تو” صورتش رو ترس فرا گرفته بود و به هیچ طریقی حاضر به گفتن فال نشد.فقط شنیدم یکی دیگه از زنها گفت:”خدا رحم کنه.”…
پایان
نوشته: خدابیامرز همشهری کین
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید