این داستان تقدیم به شما

من لزبین هستم و 17سالمه و این داستان مربوط میشه به سه سال قبل که اول دبیرستان بودم و به خاطر اینکه تازه مدرسمو عوض کرده بودم خیلی رفیق نداشتم و تنها میپریدم. میخاستم مثل هم سنو سالام دوست پسر پیدا کنم که یا روز اول دعوامون میشد یا بعد یه مدت خسته میشدم از طرف و واقعن برام بی معنی بود ارتباط با پسر جماعت!!! به خودم شک کرده بودم که نکنه عین اون خوانندهه (آدام لمبرت)!! منم همجنسگرا باشمو اینا…
 
خلاصه نوبت اول من درسم افتضاح شده بود و تو ریاضی هشت گرفتم!! برا همین تو دفتر کسایی که تک اوردنو جمع کردن واسه تعهد که دختر دوست مامانم، مارال، هم اونجا بود و من حالم ازش بهم میخورد چون یه بار بهم گفته بود قدم کوتاهه!!! فرداش تو فیسبوک پی ام دادو یکم کسشر راجع به تعهده گفتیم و فهمیدم خیلی بچه باحالیه و یه جورایی باهم جور بودیم. کم کم صمیمی شدیم و خونه هم میرفتیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم. تو مدرسه هم پیش هم مینشتیم و تابستون تموم شد و سال دوم شروع شد. اوایل اون سال خیلی تو درسام پیشرفت کردم تا اینکه مارالینا واسه تعطیلات خاستن برن مسافرت و من اصلن حس خوبی نداشتم و خیلی ناراحت بودم و اون چن روز معلما مارو با درس گاییده بودن و من فقط با مارال تلفنی میحرفیدم و درسو بیخیال شده بودم و اون موقع بود که فهمیدم دوسش دارم و فکرم شده بود مارال… کل زندگیم بود ولی خیلی بروز نمیدادم علاقمو بهش… ینی اصن بلد نیستم!!! درسمم افتضاااااح افت کرد و امتحانارو با تقلبای مارال میدادم.
 
مارال خیلی خوش هیکله و خودشم میدونه ولی قیافش زیادم جالب نیس! پاهاش خیلی خوش فرمه و من شوخی شوخی دستمو میکشیدم رو پاهاش اونم واسه شوخی دستشو میزد به سینم که این ضایع بازیا بین بچه منفیای مدرسه رایج بود! تا اینکه یه روز رفتم بالا تر و دستمو کشیدم لای پاهاش و زود دستمو پس زد گفت: مائده آدم باش! منم گفتم خب باوو
و بی جنبه!! و از اون به بعد زیاد باهم کار نداشتیم و بالاخره یه روز طاقت نیاوردم و کشیدمش یه گوشه و بهش گفتم دوسش دارم و خاستم لبشو ببوسم که جا خالی داد و ضایع شدماااا!! بعدش بغلم کردو گفت منم… ولی میدونستم فقط مثل یه دوست دوسم داره نه بیشتر… اون روزا همش سر کلاس معلما ضایعم میکردن و من دوس نداشتم پیش مارال ضایع شم و خیلی دردناک بود برام که همه و حتی مارال بهم میخندیدن و وانمود میکردم به هیچ جام نیس…

 
تابستون اون سال واسه شب نشینی مارالینا اومدن خونمون و مارال گیتارشو اورده بود و تو اتاق واسم میزد… میخاستم زمان نگذره و همونجور بهش زل بزنم و خیلی ضایع نگاش میکردم ولی به رو خودش نمیاورد! مامانشینا خیلی سخت گیر نبودن و به اصرار منو مامانم مارال شب موند خونه ما و شب هی حرف میزدیم و هی میخاستیم بخابیم بازم چرتو پرت میگفتیم و نمیخابیدیم تا اینکه حدود ساعت دو بود که ساکت شدیم و من واقعن کرمم گرفته بود. بهش گفتم میشه بغلت کنم اونم گفت باشه و از پشت بغلش کردم و موهاشو کنار زدم و اروم لبمو چسبوندم بهش و اون هیچ واکنشی نشون نمیداد.برش گردوندم و خوابیدم روش و با ولع لباشو میخوردم ولی معلوم بود که خوشش نمیاد… قلبم انقد تند میزد که نزدیک بود از دهنم دربیاد بیرون!!!! هی سرشو کنار میکشید و من نگهش داشته بودم و یه دستمو بردم زیر لباسش و به سینش چنگ زدم که یهو هلم داد و پتوشو برداشت که بره من زدم زیر گریه که فقط امشبو بمون قول میدم همه چیو فراموش کنم و انقد بد گریه کردم که مجبور شد بخابه و هیچی نگفت .

 
منم زود شلوارشو تا زانوش کشیدم پایین و شروع کردم به خوردن کسش و مارال فقط پاهاشو تکون میداد و بالشتشو چنگ میزد و برای من اون شب شد بهترین شب زندگیم… خیلی خوب بود که فقط نور کم چراق خواب روشن بود چون خیلی ضایه بودیم:))) من داشتم حال میکردم با این که خودشو اصلاح نکرده بود که یهو گریه کرد و شلوارشو پوشید و رفت رو تخت خابید… منم گفتم ببخشید و هیچی نگفتم و شب نمیدونم خوابش برد یا نه ولی من فقط داشتم گریه میکردم که چرا انقد ضایع میشدم پیشش و صب شد و خودمو زدم به خواب و مامانش اومد بیدارمون کرد و من سعی میکردم عادی رفتار کنم ولی مارال بهم اهمیت نمیداد.صبحونمونو خوردیم و مارال و مامانش رفتن و مامانم فهمید یه چیزیم هست و گفتم دعوام شد باهاشو گیر نده لطفن… مامانمم یکم شک کرد… بعد اون تابستون اصلن باهم حرف نمیزدیم تا اینکه سال سوم شروع شد و روز اول دیدم مارال کلاسشو عوض کرده…
 
اون روز فقط گریه کردم و همه میپرسیدن که چرا و سر چی دعواتون شده و منم هیچی نمیگفتم و هر وقت همدیگرو میدیدیم خودمونو میزدیم به ندیدن و یکی از دوستای مشترکمون گف که مارال با یه پسره دوس شده و انگار دنیا رو سرم خراب شد… رفتم بهش گفتم این کارا یعنی چی و چشام پر شده بود… گفت خیلی چیزا بین ما برنمیگرده… گفتم برگرد پیشم من قول دادم همه چیو فراموش کردم و اونم گریه کرد و فقط گف که به مامانمونینا بگیم که به خاطر اینکه باهم باشیم حواسمون پرت میشه کلاسشو عوض کرده و من انگار حرفاشو نمیشنیدم و خاستم بغلش کنم که بازم جا خالی داد بازم کیر شدم… بعد اونم چن بار سعی کردم باهاش بحرفم و کار به مشاور و اینا کشید که الانم مثلن باهم دوستیم ولی تو ظاهر که کسی شک نکنه و همش تنها شدنی از دوس پسرش میگه و بعضی وقتا احساس میکنم ایکاش نبودم…

 
بهش حق میدم که نخاد با من باشه بعد اون همه ضایع بازی و افتضاح هایی که به بار اوردم… الانم میخام مدرسمو عوض کنم… احساس میکنم اضافیم! اینکه همجنسگرا باشی و عاشق کسی باشی که هیچوقت مال تو نمیشه خیلی دردناکه…
مرسی از کسایی که خوندن داستامو …
 
نوشته:مائده علم الهدی

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *