این داستان تقدیم به شما
سلام به همه ی دوستان…
اسمم زیبا ولی برعکس اسمم صورتم خیلی زیبا نیست همیشه دوستام بهم میگفتن زیبای زشت . چهره ام خیلی زشت نیست ولی خوب خوشکل و جذاب نیست و زیادی پسرا بهم توجه نمیکنن …
خلاصه اول دبیرستان بودم یه دوستی داشتم به اسم فاطی که از اون دخترایی بود که خیلی تو خوانوادش راحت بود و حتا با پسرعمو و پسرعمه و تمام پسرای فامیل راحت و صمیمی بود و حتا چند باری با یکی دوتاشون به قول خودش به طور اتفاقی سکس کرده … خدا اعلمه من نمیدونم راست و دروغش ولی یه روز اومد مدرسه که گفتش یکی از پسرعمه هام از زنش طلاق گرفته و خیلی حالش گرفتس و میخوام از این وضعیت درش بیارم… منم با تعجب گفتم مگه میخوای باهاش ارتباط بندازی!؟ اونم گفت خره میخوام تورو باهاش دوست کنم …
منم که از خدام بود و دلم آشوب به پا شد واقعیتش از خوشحالی گفتم از خدامه چون هیچ وقت تو زندگیم حتا آشناهای نزدیکمم بهم توجه نمیکردن… چون ابروهای بزرگی داشتم و یه خورده صورتم مو داشت و هیچ وقت خونوادم اجازه اصلاح رو بهم ندادن… این بود که جذابیتی برای کسی نداشتم..
خلاصه فاطی گفت قبل آشنایی باید بخودت برسی ولی من نمیتونستم چون بهم اجازه نمیدادن اما فاطی گفت ناراحت نباش من مادرتو راضی میکنم … بعد چند روز فاطی اومد خونمون با مادرم صحبت کرد که تو مدرسه خیلی مسخرم میکنن و از این چیزا حداقل یخورده دخترتونو مرتب کنین… اولا مادرم مخالف بود ولی بعد از مدتی راضی شد و صورتمو خودش یخورده اصلاح کرد و ابروهامم اصلاح کرد ولی نه خیلی تابلو…
خلاصه قابل تحمل شدم و فاطی قرار رو برامون با پسر عمش فراهم کرد و ما هم سر قرار حاضر شدیم با یه پیکان اومد و فکر کردم فاطی هم میاد من که سوار شدم دیدم فاطی در رو بست و خداحافظی کرد …. خیلی استرس داشتم ولی چون تو شهر کوچیکی زندگی میکنیم سریع رفتیم یه جای خلوت بیرون شهر … من که کلا گیج شده بودم عین مونگولا نفهمیدم چی شد که از اینجا سر درآوردیم… پسر عمه فاطی تو راه که بودیم هیچی نگفت و فقط میگفت تا کسی ما رو ندیده بریم…
بعد که رسیدیم اومد پشت پیشم نشست و گفت تا حالا دوست پسر داشتی که منم نه گفتم و گفت خوبه و دوست داری زنم بشی … من کلا دیگه مغزم تعطیل بود و سکوت… اونم دستمو گرفت و گفت دیگه از الان زنمی و شاید باورتون نشه شاید کمتر از دوسه دقیقه لخت لخت شدیم تو بغل هم …
مثل بعضی داستانا نبودیم که تنها چیزی یادم میاد درد شدیدی بود که از کوسم حس میکردم و خیلی راحت پرده کسمو به باد دادم و کیوان این کار رو کرد و منو تا آخر زندگیم بیچاره کرد و بعد از سکس اولم همیشه میومد دنبالم و سکس و سکوت من… بعد از دوسال بیشرف زن گرفت و منو ول کرد ومنم شدم یه جنده که آلت دست فاطی بودم و منو به این و اون معرفی میکرد و سواستفاده ازم میکردن .. من بدبخت هم قیافه درست و حسابی هم نداشتم که کسی دل بهم ببنده و هرکی منو میکرد بعد از مدتی خسته میشد و منو ول میکرد… خلاصه دبیرستانم که تموم شد شاید نزدیک ده دوازده نفر منو کردن و رفتن آخرشم نمیدونم از کی حامله شدم و مجبور شدم با فاطی از خونه فرار کنیم و الان توی یکی از مراکز بهزیستی منو به عنوان بی سرپرست قبول کردن … این داستانم هم از تبلتی که به عنوان هدیه بهزیستی به دخترم که شش سالشه بهم دادن، دارم مینویسم که سه چهار ماهی میشه با فیلترشکن و این جور سایتا آشنا شدم…
…. سرتون رو درد نیارم ولی زندگی خیلی سختی دارم تنها امیدم این دختر شش سالمه که بخدا حتا نمیدونم باباش کیه … خیلی دوست دارم مثل خیلی زنهای دیگه خونواده و …. داشته باشم ولی اول بخاطر اشتباهات خودم و سادگی که دوران دبیرستانم به قول فاطی خیلی گاگول بودم و خیلی خیلی راحت زیر این و اون میرفتم بود ولی منم تو دنیای خودم فکر میکردم زیر اونی که میخوابم آخرش شوهرم میشه ولی اشتباه میکردم چون اکثر پسرا و مردها دنبال اینن که خودشون رو خالی کنن و فرار… نمیخوام جانماز آب بکشم که الان دیگه توبه کردم و دیگه کسی نمیدم .. چرا بخاطر آینده دخترم کوسمو در اختیار مرد و پسرای زیادی میزارم و پول میگرم …راستی جدیدا میگن خیلیا حاظرن پول زیادی بدن تا بچه دار بشن … من حاظرم یکی خواست خودمو در اختیارش بزارم تا براش حامله بشم و …چون دلم برا حاملگی هم خیلی تنگ شده…اینم بگم صیغه میشم و هرکی شک به سلامتمم داشت باهاش میام آزمایش…
نوشته: زیبا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید