این داستان تقدیم به شما
رفتیم اتوبوس سوار شیم. دیدیم پره. سمت اتوبوس که رفتیم راننده اومد سمت ما گفت عباسی شمایید. خانمم فهمید منتظر مسافرشونن گفت آره دو نفریم. گفت دوساعته منتظر شماییم. برید اون دو صندلی که خالین سوارشین حرکته. سمت اتوبوس که رفتیم، گفتن بلیط دارید؟ گفتم بله. الکی دستامو تو جیبم کردم گفتم نیست. گفت اسمت چیه گفتم عباسی. دو نفره گرفتم. نیگا به لیستش کرد گفت درسته بشین تو اون دو تا صندلی که خالین وقت نداریم. با خانمم نشستیم حرکت کردیم. اصلن ما عباسی نبودیم. زرنگی کردیم.
به محض اینکه نشستیم هر دومون خوابمون برد. برا شام که نگر داشتن، پیاده شدیم. رفتیم دسشویی. قسمت زنونه و مردونه دسشویی جدا بود. بعد رفتم سمت سالن که شام بخوریم. منتظر خانمم بودم که یکی اومد گفت آقای عباسی؟. گفتم بله بفرمایید. گفت حالا به حاجی کلک می زنی در میری. فکر میکنی نمی تونیم پیدات کنیم. فهمیدم این عباسیه یه کلکی تو کارش بوده و یه عده دنبالشن. گفتم اشتباه گرفتی. من امیر عباسیم. توی نازی آباد تهران بزرگ شدم. اسم بابامم احمده. گفت آره دیگه ما هم دنبال همون میگردیم. گفتم نه داداش من اصلن نازی آباد نرفتم. گفت زر نزن. یه اسم و آدرس الکی درس کرده بودم ناکس همونی در اومد که اونا دنبالش بودن. گفت بلند شو بریم. گفتم کجا. گفت بریم می فهمی. اسلحشو یواشکی نشون داد. بعد اشاره کرد به چن تا غول بیابونی که اطرافمون نشسته بودن. گفت مجبوری بیای. فقط به این دلیل بلند شدم که زنم وقتی میاد این قول بیابونیا با هامون نباشن.
سوار ماشین شدیم. گفتم اتوبوس حرکت میکنه ها. گفتن به درک. بعد منو بردن. به یه خونه رسیدیم. دیدم زنمم اونجاس. اونو قبل من آورده بودن. گفتم باور کنین اشتباه گرفتین. من عباسی نیستم. طرف گفت. گوه نخور. خودم تو اتوبوس بودم دیدم که خودتی. گفتم آقا تو رو خدا ما رو ول کنید. گفت باشه. ولی شما باید یه کاری بکنید. گفتم خوب چه کاری. گفت ببین تو که به حاجی ما کلک زدی باید تاوانشو بدی. یا بیا کیرمو بخور. یا زنتو از کون و کس می کنیم. گفتم پس بیاید این شما اینم زنم. سریع مرجان گفت امیر اینا رو نیگاه چه کیر کلفتی دارن. چه طور دلت میاد تو کونم بزارن.
یکیشون عصبانی شد داد زد آقا رو. حاشا به غیرتت. بچه ها تو کون مرده بکنید. بعدش منو زدن زمین. شلوارمو کشیدن پایین. بعدش به زنم گفتن ببین یا خشک می کنیم توش. یا خیسش می کنی. گفت باشه. اومد تف زد در کونم. یارو گفت اونجا نه باید مال منو خیس کنی. گفت امیر. گفتم باشه تف کن درد نگیره کونم. خلاصه جلو زنم همشون جرم دادن. زنم می خورد اونا می کردن.این ماجرا تموم شد….
***
20 سال بعد در حال مرگ بودم. به زنم گفتم یه رازی هست که باید بهت بگم. گفت چه رازی. گفتم قبل از اینکه تو رو بگیرم آبجیت مریمو کرده بودم. منو ببخش. گفت منم یه رازی رو باید بهت بگم. گفتم بگو. گفت اون ماجرا یادته تو سفر تو کونت گزاشتن؟. گفتم آره. گفت نقشه من بود. گفتم جدی؟ گفت آره تو شبا بد جور تو کونم می زاشتی خواستم انتقام بگیرم. گفتم لعنتی. اینو گفتم و مردم. اینکه آخرین لحظه فهمیدم کار زنم بود انگار دوباره تو کونم یه چیزی کردن. اگه یه روز زودتر می فهمیدم که کار زنم بوده حسابشو می رسیدم. ولی ناکس می دونست کی بگه که تا کونم بسوزم.
چشامو باز کردم دیدم همه دارن دور و برم گریه میکنن. در بین جمعیت یکی بود که هیشکی نمی دیدش. فقط من میدیدمش. اومد جلو منو برداشت. برد. نیگاه کردم دیدم هم رو زمینم هم رو پشت یارو. انگار دو تا بودم. اونی که حرکت نداشت زمین بود، خودمم که حرکت داشتم و بقیه نمی دیدن تو کول یارو. یارو منو برد یه گوشه که من همه رو میدیدم ولی هیشکی منو نمی دید. گفت اعتراف کن. گفتم من پاک پاکم. گفت منم فرشته اعترافم. زود باش اعتراف کن. گفتم کدومشونی؟ ازرائیل، میکاییل، جبرائیل؟ گفت نه احمق. من کونگاییلم.
منم یه نیگاه به کفنم کردم گفتم منم امیرم. می بینی چه قدر این لباس سفید بهم میاد. بعدش یه صدایی اومد. کونگائیل سرشو رو به آسمون کرد. صدا گفت: «قال مَن حَتّی تُو کَفً (کفن) هَم خََفَنَم (1). قُل فَمَن کانَت تُو کَفَن هَم بُکُنَم (2)». گفتم عجبا اینجا هنوزم داره سوره نازل میشه. گفت زر مف نزن.
گفتم اسم تو رو نشنیده بودم. گفت با این وضع سانسوری که جمهوری اسلامی برقرار کرده معلومه که چنین اسمی رو هیچ جا نمی شنوی الاغ. جبرائیل و میکائیل این همه اسم و رسم دارن اونوقت من چی. شلوارشو کشید پایین دیدم یه کیر خیلی کوچیک داره. سریع خندم گرفت. اومد سمتم منو خوابوند. شلوارمو داد پایین. کیرشو کرد تو کونم. راحت رفت تو. بعد یهو دیدم داره بزرگ میشه. کونم یهو منفجر شد. گفتم آی خدا. آخه این چه وضعیه هم اون دونیا کشیدیم هم این دنیا. جملم تموم نشده بود که دیدم کیرش رسید تا حلقم. بعد احساس کردم سرش سه شاخه شد. دو تا از بینی هام اومد بیرون یکیش از دهنم. بعدش وسط سینم یهو سوراخ شد. هوا از اونجا رفت و آمد می کرد.گفت ببین. این کاغذ اینم خودکار. اگه یه لحظه بخای غلط بنویسی با همین حالت تلمبه می زنم. گفتم نه تورو خدا. حرکت نکن. همون جوری وایسا تکون نده هر چی هست می نویسم.
توجه: زمانی که کونگاییل داشت اعترافات برزخیان رو با خودش می برد، این نامه توسط گروهی از جنیان استراق سمع شد. پس شهابی آسمانی گروه جن رو دنبال کرد (سوره جن آیه 8 و 9) و بنده تنها باقی مانده اون گروه بودم که تونستم جان سالم به در ببرم. برای همین به یه خونه ای رفتم دیدم طرف داره جق میزنه و توی سایت شهوتناک آن شده. پس با اکانت اون متن اعتراف رو گزاشتم تا مایه عبرتی برای انسانیان باشد. پس آیا تفکر نمیکنید ای انسانیان ابله. پس بدانید با شنیدن حق جق می زنید همانا شما از گروه کسکشیانید ای گروه زیانکاران و عصیان گران بی دین.
نوشته: جن آنلاین
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید