این داستان تقدیم به شما
با سلام خدمت همه دوستان.
من فرهاد هستم.۳۱ سالمه و مهندس مکانیک هستم.چندسالیه ازدواج کردم و از زندگیم راضی ام و اینم خاطره ایه که یه جورایی باعث تغییر روند زندگیم شد…
***
سال دومی بود که از ازدواج ام میگذشت.تابستون بود و خانواده خانمم که زیاد پر جمعیت هم نیستن،اصرار داشتن که یه مسافرت دسته جمعی به شمال بریم.چون تقریبا همه موافق بودن،شروع به برنامه ریزی کردیم.میگم تقریبا،بخاطر اینه که خواهرزنم که سال دوم دانشگاه بود،بخاطر ترم تابستانه اصلا تمایلی به مسافرت نداشت،آخه ازون خر خون هاست که همه عمرش پای کتاب بوده.ازون تیپای درس خون.خلاصه چون همه موافق بودن،خواهرزنم که اسمش سمیرا است هم با کلی استرس نسبت به غیبت کلاسی که به جرات تا حالا نداشته،به مسافرت رضایت داد.همه کارا رو کرده بودیم.منم مرخصی گرفته بودم که دو روز قبل حرکت،یکی از دستگاه های مهم کارخانه خراب شد و مدیرعامل هم دستور اکید داد که اگه حتی مدیران،بجای تایم اداری،بصورت شیفت هم بیان ولی باید کارخونه راه اندازی شه و مرخصی منم لغو شد.منم با کلی مخ زدن زنم،راضیشون کردم که بدون من برن و برنامه شون رو خراب نکنن.
فرداش رفتیم خونه مادر زنم و وسایل خانمم رو بردم اونجا که صبح حرکت کنن که دیدم انگار دارن بحث میکنن.آره،سمیرا گیر داده بود که در سایه تابستونم مهم هستن و ترم عادی نمی شه نمره خوب گرفت و امتحان میان ترم هم دارم و حالا که فرهاد آقا نمیاد خب منم میمونم کلاسام رو برم و شما هم خیالتون راحته.یکم خودشو لوس کرد برا باباش و بالاخره ماندگار شد.روز حرکت هم هرکسی به نوبه خودش یک ساعت سفارش سمیرا رو می کرد.آخه خانواده خانمم خیلی منو قبول دارن.بالاخره وقت حرکت شد و منم با خانمم به بهونه لباس عوض کردن رفتیم توی اتاق و خانم رو شارژ کردم و روانه مسافرت شدن.روزا سرکار بودم و چون خونه ما نزدیک بود،توی یه کوچه بودیم،شبا میرفتن شام میگرفتم و خونه پدرزنم شام رو می خوردیم و آخر شب رفتم خونه خودم و به سمیرا سپرده بودم اگه ترسید یا چیزی شد، هر موقع از شب خبرم کنه.صبح موقع رفتن سرکار،دیدم یه پیام گزارش تماس از سمیرا اومده ساعت ۲ شب.خواستم زنگ بزنم گفتم خوابه و بعدم یادم رفت.
شب که شام رو گرفتم و رفتم خونه گفتم دیشب زنگ زده بودی بهم؟که گفت نه.خب شام رو خوردیم و بعدش یه زنگ به بچه ها زدیم.داشتم چایی می خوردم که بعد برم خونه خودم که سمیرا با یه کتاب مقاومت مصالح اومد و گفت فردا میانترممه و یکم بام کار کن.خب اشکالاش رو گفت و منم توضیح میدادم که دیدم موقع تمرین حل کردن،کامل سینه هاش از زیر یقه اش مشخصه.ناخوداگاه باز چشمم میرفت توی سینه و رون و کونش که با خودم گفتم چه اندامی داره این دختر خر خون. یکم درس خوندم و منم خسته بودم و پشت گردنم درد می کرد.ساعت هم ۲ شده بود.سمیرا چایی آورد که دید گردنم رو میمالم گفت من شونه های بابام رو میمالم و بلدم.بذار بخاطر من خسته شدی خودم گردنت رو میمالم که گفتم مرسی ولی دیر میشه.باید برم خونه.دیدم حالش گرفته شد و گفت خب همینجا بخواب.گفتم نه دیگه میرم.یهو سمیرا با قیافه ملتمسانه گفت آقااااااااااااا،خب بمون.من میترسم.
دیشب خوابم نبرد و تصورات خودش رو میگفت که صدا از انباری میومد.خلاصه من موندم و جام رو توی پذیرایی جلوی تلویزیون انداخت و منم یه فکری زد به سرم که زیاد جدی هم تصمیم نداشتم.خوابیدم به شکم و گفتم سمیرا پس گردنم رو ماساژ بده.چراغ رو خاموش کن که من بخوابم حین ماساژ و بعدم تو برو اتاقت.خلاصه چراغ رو خاموش کرد.منم لباس راحتی نداشتم.وقتی توی اتاقش بود شلوارمو درآورده بودم و با شرت زود رفتم زیر پتو.خلاصه اومد داشت گردن رو با انگشتان کوچیک و دخترانه اش میمالید که بهش گفتم سمیرا نیازی که نیست بخوام ازت جلو بابات اینا اینکه ازم خواستی شب بمونم حرفی نزنی،که گفت خیالت راحت آقا فرهاد،من که بچه نیستم.گفتم آفرین.یهو به ذهنم خورد که یه تیری توی تاریکی بزنم.بهش گفتم خب خسته شدی.تو بخواب تا من گردنت رو ماساژ بدم هم خستگیت در بره و هم یاد بگیری و بابات هم کلی کیف کنه.
اولش گفت نه ممنون که گفتم خب بسه،تعارف میکنی بام.مثل من بخواب.با یه حالت خجالت و حیا خوابید و من رفتم زانو زدم دوطرف باسنش و ننشستم روی کونش.همون حالت شونه هاش میمالیدم.بهش گفتم فقط دستات رو جفت بذار و چشمات رو بذار روی دستات چون من لباس راحتی نداشتم مجبور شدم شلوارمو دربیارم.یهو جا خورد.گفت نمیخواد آقا فرهاد.میخوای وایسا شلوار بابا رو بیارم برات.گفتم نمیخواد و ادامه دادم به ماساژ.بهش گفتم آین ماساژ من ماساژ اعصابه و به جرات سه بار صدات میکنم و بار سوم از آرامشش،خوابت میبره.اگه خوابت برد،نترسی،من نمیرم.اتاق اونجوری میخوابم.گفت باشه.بدنش رو برانداز کردم.پیشونی و گردن و گوشاش رو میمالیدم.کیرم شق شده بود وقتی به کونش توی ساپورت نگاه میکردم.یه تیشرت بلند تنش بود که همزمان با ماساژ،از روی کونش دادمش بالا.بهش گفتم حتما چشمات به زور باز میشن و داره خوابت میبره.گفت آره.یکم که گذشت،صداش زدم سمیرا.بعد چند ثانیه گفت اوهم.گفتم بار بعد خوابی دیگه.چشمات رو ببند راحت بخواب،همون لحظه کیرمو درآورده بودم و اروم اول نشستم روی کونش،یه لحظه سفت شد کپه های کونش ولی زود شل کرد.فهمیدم بیداره و از خجالت حرف نمیزنه.با دوتا عقب جلو شدن کیرم رفت لاپاش و دیدم باز کونش یه شل و سفت شد.صداش زدم سمیرا.هیچ جوابی نداد.آروم با انگشتان کمر و پهلوها رو مالیدن.یواش دستمو بردم زیر تیشرت و پهلو و کمرش میمالیدم.قشنگ صدای تپش قلبش رو حس میکردم.باز صداش کردم و بازم جواب نداد.حالت نیم خیز شدم روش و یه دستم تکیه گاه بود و با اون دستم لای پاشو از هم باز کردم.دیدم داره خودشم یه جورایی همکاری میکنه.دست گذاشتم لاپاش و اروم کوسش رو میمالیدم.شاید ۱۰ ثانیه نشد که گرمی خاصی توی دستم حس میکردم.یخورده بیشتر مالیدم.دیدم انگار حالت نمناک شده لاپاش.باز اروم صداش زدم.
دیگه مطمین شدم قراره خواب باشه.پاشدم شرت و رکابیم رو درآوردم.یه لحظه توی نور کم چراغ اوپن دیدم زیرچشمی یه لحظه دید لخت میشم و سریع چشماش رو بست و حالت خواب گرفت.نشستم کنارش.ترس و استرس رو قشنگ حس میکردم.دستمو بردم توی شلوارش.کونش رو مالیدم ولی ساپورت نمیذاشت دستم جلوتر بره.با خیال راحت پا شدم و شلوار و شرتش رو کشیدم پایین.دیدم یهو سرش رو آورد بالا و با استرس و صدای لرزون گفت آقا فرهاد تو رو خدا.گفتم چیه؟گفت نه دیگه.بسه ماساژ.گفتم بذار،این ماساژ آخرش تایلندی میشه.برای بدنت خوبه.گفت نه بخدا همون خوب بود.ازم با یه حالتی پرسید،بپوشم شلوارمو؟کافیه دیگه.گفتم نه صبر کن.نصفه نیمه که نمیشه و نشستم روی کونش و اونم با تعجب و ترس کیرمو نگاه می کرد.خ خوابیدم روش.بیشتر ترس داشت.گفت فرهاد،خب تو شرتت رو بپوش.میترسم بره یه جایی.بخدا همه میفهمن.تو که زن داری چرا میخوای منو حامله کنی.الان حتما حامله میشم و بغض کرد…
یکم بوسیدمش و گفتم نترس.نمیکنم داخل.گفت دروغ میگی.قسم خوردم براش.یکم اروم شد.کوسش خیس خیس بود.بهش گفتم پاشو پیرهنت رو دربیار و یه کرم بود روی میز.اونو بیار.اونم پاشد و رفت و برگشتن لخت اومد با کرم.خوابوندمش به شکم و بعد چند لحظه شروع کردم خوردن کوسش.تا زبونم خورد رو کوسش ارضا شد و من ادامه دادم.انگار توی فضا بود.دیگه با دستش اشاره به سرم می کرد که بیشتر بخورم.شاید چندین بار آبش اومد.اینقدر حشری بود که وقتی از کون کیرم تا نصف رفت توش چیزی نمی گفت.بعد گفت میسوزه.ربع ساعتی از کون کردم و آبمو ریختم.تا صبح توی بغل هم خوابیدم.ده روز مسافرت اونا،من شب تا صبح سمیرا رو میکردم.جالبه صبح کلاس نمیرفت ومیخوابید و بقول خودش تایم خوابش عوض شده بود.الان یکساله مدرکش رو گرفته و سرکاری و ما ازون وقت باهمیم و الان دیگه از کوس میکنمش..
نوشته: فرهاد خر شانس
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید