این داستان تقدیم به شما

شیفتم تمام شده بود شیفتم را به پرستار بعدی تحویل دادم‌ درست یادمه که‌‌شب سردی‌ بود باد سرد درست در مقابل من بود‌ باران هم نم نم شروع به بارش‌کرده بود و قطراتش گونه هایم را نوازش می کرد‌ پالتویم‌ را‌محکم در آغوش گرفته بود و به راهم ادامه میدادم‌گوش هایم از شدت‌سرما‌یخ زده بودند بینی ام را گاهی بالا می کشیدم ناگهان صدایی شنیدم انگار‌کسی کمک می خواست گوش هایم‌ را تیز کردم‌ و دوباره شنیدم‌کمککککک سرم‌را به عقب برگرداندم دختر جوانی را دیدم‌که به‌ زمین افتاده بود انگار پایش پیچ خورده بود نزدیک تر‌ شدم پرسیدم چه اتفاقی‌ با صدایی نالان‌ و لرزان گفت
پایم به سنگ فرش گیر کرد افتادم
گفتم‌ اجازه بدید کمکتون کنم
بدون اینکه‌ کلامی‌حرف بزند دستش را‌به سمتم دراز‌ کرد
من گفتم اول می خواهم پایتان را ببینم پاهای ظریفی داشت ،چکمه اش را از‌پایش در آوردم‌ معلوم‌بود پایش‌ساعت هاست‌ که‌ در‌چکمه بوده‌ خواستم‌ پاچه ای شلوارش بالا بزنم که پرسید دکتری؟
لبخندی زدم و گفتم:نه!!پرستار هستم
و کارم را ادامه دادم درست حدس زده بود پایش پیچ خورده بود نگاهی کردم و گفتم شال منو بگیر وقتی دردت اومد گازش‌بگیر پایش را چرخاندم نگاهش کردم شالم را با تمام قدرت گاز گرفته بود و گفتم تمام شد‌
حالا اجازه بده کمکت بکنم بلند شی دستم را زیر بغل دست چپش گذاشتم و بلندش کردم انگار پرکاه بود هیکل ظریفی داشت چند قدم دیگر رهایش کردم گفتم کمی راه برو اگه درد داشتی بگو دستش را گرفتم دستش گرمای عجیبی داشت کمی هم عرق کرده بود آن هم در آن‌ سرما!!
کمی راه رفتیم گفت دردی ندارم خوشحال شدم و با لبخند پاسخش را دادم او هم لبخندی زد گفت ممنونم
_خواهش می کنم‌ کاری نکردم که
_چرا اگر شما نبودید نمی تونستم راه برم
_ممنون.راستی اسمت چیه
کمی از این سوال من گیج شده بود جواب داد سمیه،اسم تو چیه؟
_نادر،چند سالته؟
23 تو چی؟
28
 
شروع کردیم به گپ زدن از عشق تا غذا، مدل لباس و…!
یک ساعتی در راه بودیم نزدیک خونه من بودیم بهش گفتم
-اینجا نزدیک خونه منه اگه دوست داری بیا با‌ یه قهوه داغ ازت پذیرایی کنم
تو چشماش علامت رضایت می درخشید ولی گفت:
– نه تا الان کلی زحمت دادم و سر شما رو هم درد اوردم
-نه!زحمت چیه! این چه‌حرفیه خونت کجاست؟
-دور نیست دو کورس تاکسیه!!
– دو کورس دور نیست (با حالت خنده)
-خوب!چه کنم باید برم
-لازم نیست بری!خونم اینجاست الانم دیر وقته ممکنه تاکسی گیر نیاد یا شخصی باشه که خدایی نکرده اتفاق بدی بیوفته برات
قبول کرد همراه من بیاد به خونم
خونه من خیلی بزرگ نیست 60 متره با یه اتاق خواب وقتی وارد میشه یه جا کفشی رو به روته که سمت چپت آشپزخونه میشه رو به روی آشپزخونه هاله و سمت چپ هال اتاق خوابمه داخل اتاق حمامه ویه کتابخونه که بیشتر کتاب های شعرن و کنار در اتاق خواب دستشویی به سمیه گفتم بره بشینه رو کاناپه تا قهوه رو آماده کنم دیدم سمیه محو تماشای قاب عکس هایی که شعرا با چند بیت از شعرهاشون شده پرسید
-به شعر هم علاقه داری
– آره!تعریف از خود نباشه شعر هم‌میگم
با تعجب پرسید
– واقعا؟میشه شعر هاتو ببینم
-چرا نمیشه چند لحظه صبر کن
 
رفتم از تو اتاق دفترم رو که توش غزل نوشته بودم براش اوردم و‌رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم و دوباره به آشپزخونه رفتم قهوه رو آماده کردم بردم سمیه که غرق در اشعار من شده بودم گفتم
-بفرمایید!قهوه تون حاضره
سرشو بالا گرفت گفت
-مرسی ممنون شما استعدادتون خیلی خوبه چرا چاپ نمی کنید
-این اشعار دل نوشته ها منه خصوصیه بیشتر
-پس من دارم فضولی می کنم؟
-نه راحت باشین !اگه دوس دارین می تو نین لباستون رو در بیارین برین تو اتاق من
-نه! مرسی راحتم
فقط دستشو گذاشت رو سرش شال شو در اورد و مشغول خوندن شد خدای من!موهاش صاف و یه دست، و یه رنگ مشکی پر کلاغی که منو مجذوب خودش کرده بود
گفتم من برم یه دوش بگیرم بیام
-بفرمایید!منم مشغولم!

 
زیر دوش با خودم فکر می کردم که به نظر نمیاد اهل سکس باشه یا دختر خرابی باشه بهم اعتماد کرده نباید سواستفاده کنم
بیست دقیقه ای دوشم طول‌ کشید
خسته بودم با حوله رو تخت دراز کشیدم چشمامو بسته بودم که احساس کردم یکی وارد اتاق شد از جا پریدم سمیه بالای سرم بود اما این بار بدون مانتو با یه تاپ سفید! خودمو جمع جور کردم یکمی هم تحریک شده بودم نگاهش به نگاهم دوخته بود لب هایش باز شد گفت
اشعارت خیلی غمگینه،معلومه خیلی سختی کشیدی
استرس خاصی وجودم را فرا گرفته بود و با صدایی که می لرزید پاسخ دادم
-آره،من سختی های زیادی کشیدم!
در نگاه سمیه معلوم بود او هم کم سختی نکشیده در همین حین کنار من نشست‌ ران پایش رانم را لمس کرد نفس هایش تند شده بدنش بوی عجیبی می داد با تمام وجود می خواست در آغوشش بگیرم ولی گفت
من…..من…..دیگه باید برم مزاحم شدم
ولی من به حسم اعتماد کرد و بغلش کردم بدنش مثل تنور داغ بود خودش را جدا کرد گفت
-من نمی تونم بیشتر از این بمونم
و به سمت در اتاق رفت چند لحظه مکس کرد‌ و خواست در را باز کند‌ از پشت بغلش کردم‌ وگفتم
-نمی تونم‌اجازه بدم این وقت شب‌تنها‌ بری
-مشکلی‌نیست از پس خودم بر میام
 
خودش رو از آغوشم‌ جدا کرد و در‌ را باز کرد
حداقل اجازه بده برسونمت
-نه به اندازه کافی زحمت دادم
این بار با حالت التماس گونه گفتم
پس حداقل نرو!
انگار در اعماق قلبم شعله ای روشن شده بود به راستی عاشقش شدم متانتش،حجب حیاش پاسخی نداد
به سمت هال رفت و مانتوی سفید رنگش‌‌را‌ که روی‌ کاناپه گذاشته بود برداشت
که گفتم:من….من…عاشقت شدم!!!تو‌ همون کسی هستی که دنبالش می‌گشتم
سمیه برگشت لبخندش گاهی پاک میشد گاهی نقش می‌ بست و با صدایی‌لرزان گفت
راس….راست…میگی؟
شوک شده انتظار همچین حرفی را نداشت‌حتی خودم هم!! در همین حین نزدیک شدم هنوز‌حولم تنم بود دوباره بغلش کردم و بدون اینکه کلامی حرف بزنم سرم را عقب بردم نگاهم به نگاهش دوخته شده بود تصویر خودم را در چشمان سیاهش می دیدم و‌ بی مقدمه لب هایش را بوسیدم‌

 
لب ها یمان روی هم قفل شده بود شیرینی خاصی در‌ لب هایش بود قلبم با شدت تمام در سینه ام می‌کوبید انگار در‌ رویا بودم ولی بیدار بودم چون صدای تپش قلب سمیه را هم می شنیدم لب هایمان را جدا کردیم یک‌ دستم‌‌را‌زیر پایش بردم و دست دیگرم‌‌را زیر بغلش بردم و بلندش کردم عین پرکاه سبک‌بود نگاهش می‌کردم‌ و او‌هم به‌من به اتاق رفتیم‌رو تخت گذاشتمش و‌آرام رویش دراز کشیدم حس فوق العاده بود دوباره لب هایش بوسیدم‌‌ صدای نفس هایمان اتاق را پر کرده بود به آرامی دستم سینه هایش را لمس کرد آهی کشید و گفت
-بسه طاقتم‌تموم شده…
من کنار‌ رفتم‌روی تخت نشست تاپش‌‌ را در آورد و‌سوتین‌‌سفیدش را باز‌کرد
من‌ مجذوب این همه‌زیبایی شده بودم پوست سفیدش در تاریکی شب‌تضاد قشنگی را ایجاد کرده بود سینه هایش انگار تراش کاری ماهر آن ها را تراشیده بود خوش فرم و زیبا در همین حین دستم به سمت کمربند حلوله ام‌رفت بازش کردم و سمیه هم‌به من خیره شده بود منتظر بود ببیند پشت آن حوله‌چه‌چیزی دارم حوله ام‌که باز شد سمیه تعجب‌کرده بود به آرامی لمسش کرد ودستانش دورش حلقه کرد و به لطافت تمام دستش را عقب‌و جلو‌کرد چشمانش را بسته بودم‌و لب پایینم‌‌را گاز گرفته و در آن تجربه شیرین غرق شده بودم که احساس کردم خیس شده
چشمانم را باز کردم دیدم به آرامی دهانش را عقب و‌ جلو می کند

 
چشمانم سنگین‌ شده بود بدنم شل شده بود داشتم به ارگاسم می رسیدم اشاره کردم که بسه سمیه توقف‌کرد و‌گفت مشکلی نیست و به کارش ادامه داد چند لحظه ای گذشت و من به اوج‌لذت جنسی رسیدم حالا نوبت‌سمیه بود به سمت شلوارش رفت به آرامی دکمه شلوارش باز کردم و تا زانوهایش پایین کشیدم روی شورت سفیدش خطی بود که خیس شده بود شورت ش‌را پایین کشیدم‌چه نازگل‌زیبایی‌داشت درست مانند سلیقه‌خودم فقط یک‌ خط بود بدون گوشت اضافه سرم را پایین تر بردم بوی خاصی میداد نوک‌زبانم‌‌میان شکاف کشیدم‌ راستش‌رو‌بگویم مزه خوبی نداشت ولی ادامه دادم سمیه تکان می خورد و ناله می کر
د سرم را می‌چسباند به نازگلش و‌من هم سریعتر انجام‌میدادم‌تا سمیه هم تکان شدیدی خورد و‌آرام گرفت کمی بالا تر رفتم تا به صورتش برسم رویش دراز کشیدم بدن های لختمان روی هم حس فوق العاده ای داشت چند دقیقه به همین منوال‌گذشت روی دستانم بلند شدم و گفتم سمیه جان پاهاتو‌ جمع کنم سمیه در حالی که رو به من بود زانوهایش را‌خم‌کرد دستم روی دو زانویش گذاشتم و گفتم اجازه میدی که من تا ابد کنارت باشم و به داشتن همسر‌ مهربونی چون تو افتخار‌کنم
سمیه‌که لبخند رضایت روی لب هایش نقش بسته بود پاسخ داد آره تا‌ ابد در‌کنارت میونم با تمام سختی ها و مشکلات مبارزه‌می‌کنیم
 
من هم که برق شادی از چشمانم پرید به‌کارم‌مشغول شده ام به آرامی در نازگلش فرو‌ کردم به چیز‌سفتی‌رسیده بود کمی فشار دادم و‌ سمیه جیغ‌کوتاهی کشید حالا سمیه زن شده بودم آن هم زن من بعد با‌هم‌به حمام رفتیم نازگلش‌را شستم‌و مال خودم را شستم‌‌ در حمام کمی آب‌بازی‌کردیم و باهم به اتاق خواب‌رفتیم و شب را تا صبح‌به عشق بازی‌ادامه دادیم
حالا که سال هاست من و سمیه با هم ازدواج‌ کردیم ویک‌پسر‌سه ساله داریم شاد و خوشحال هستیم
و این بود ماجرای‌عشق تصادفی من بود
نکته سمیه دختر تنهایی بود وقتی دو ساله بود پدر و مادرش در یک صحنه دلخراش در‌جاده‌خرم آباد اندیمشک،‌جون خودشون رو از دست دادن و سمیه با خانواده عموش زندگی می کرد که اون ها حتی ذره ای به‌سمیه علاقه نداشتن و باهاش مثل یک‌کلفت رفتار می کردن حالا سمیه منو داره و یک پسر شیطون..
 
***
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید

نوشته: مدیر مالی شرکت نایک

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *