این داستان تقدیم به شما

پدرم پیش ما نبود. رفته بود خارج از کشور ودیگه به قول خودش راه بازگشت نداشت. او ومادرم زیاد با هم سازگار نبودند،خیلی اصرار کرد که ما هم با او برویم اما دیگه جور نشد…
 
وضع مالی مان بد نبود،خانه از خودمان بودوپول کافی هم داشتیم؛فقط یک خواهر داشتم که اوهم ازدواج کرده بودودر شهر دوردستی زندگی می کرد؛مادرم معلم ابتدایی بودوازشغلش زیاد راضی نبود،همیشه خسته به نظر می رسید وازوضعیتش ناراضی بود؛مادرم هنوز خیلی جوان بودوبدنی فوق العاده زیبا وسرحال داشت؛با من بسیار صمیمی وراحت بود،این راحتی به حدی بود که بعضی وقت ها اعتراض پدرم را زمانی که با ما زندگی می کرد به همراه داشت؛کم کم به غیبت پدر عادت کردیم وبعد از این بود که رفتار مادرم نیز به شدت داشت تغییر می کرد؛مرحله به مرحله روبه سوی لختی می رفت ویواش یواش لبا سهایش را کم می کرد،همزمان با این کار من هم به شدت داشتم تغییر می کردم والبته کار های مادرم روی من تاثیر شدیدی گذاشت؛تازه وارد بلوغ جنسی شده بودم واولین مناظر جنسی را داشتم با مادرم تجربه می کردم؛گاهی اوقات کیرم به شدت شق می کردوبه شدت قرمز می شدومرا دچار التهاب می کرد؛آنچه که مجوز این کار وعلاقه مندی وفکر سکس با مادرم را به من داد؛رفتاری بود که از مادرم پی درپی سر می زد؛وقتی اقوام نزدیک وبخصوص خواهرم می آمدند خانه مان مادرم کاملا رعایت می کرد وخودش را می پوشاند،به محض رفتن آنها، به حال سابق برمی گشت؛در اوایل از این کار یکه خوردم وتا اندازه ای بی تفاوت بودم، اما فشار جنسی مرا قانع کرد که مادرم عمدا این کارها را می کندواو هم شاید تحت فشار جنسی باشد.هنوز ازاین افکار وحرکات خودم احساس گناه می کردم که حادثه ای این احساس گناه را زایل کردوآن را طبیعی جلوه داد؛
 
مادرم روزهای تعطیل دیگه راحتی را به اوج می رساند؛وقتی می رفت حمام حوله را با خود نمی بردوبعدا آن را ازمن می خواست،خیلی راحت بدن زیبایش را به من نشان می داد،هرچند احساس شرم می کردم،اما این کارها کم کم مادرم را درمحدوده جنسی من قرار داد وفکر آمیزش جنسی با او امانم را بریدوگاهی اوقات بی اختیار از من منی خارج می شدوروز به روز هم مشکلم زیاد تر می شد،شدت جنسیم زمانی حاد شد که به این نتیجه رسیدم که شاید مادرم مایل است که با من ارتباطی داشته باشد؛سرک توی اینترنتم زیاد شدوحجم زیادی از فیلم های سکسی وداستانها ی سکسی را می دیدم ومی خواندم،این کارم تحریکات مرا شدیدتر کرد ومرا برای رسیدن به مادرم جری تر نمودوشرم وحیا را کم کم از یادم برد؛اما هنوز می ترسیدم؛مادرم به شدم به من می رسید،واز گل نازکتر به من نمی گفت.آنچه اطمینانم را زیاد کرد ؛حادثه ای بود که از مادرم سرزد؛دراین باره تجسسم زیاد شد،می بایست می فهمیدم که مادرم در غیاب من چکار می کند؛آیا با خودش ورمی رود؟آیا رفتار جنسی دارد؟برای این کار گوشی فول اچ دیم را روی فیلمبرداری گذاشتم وزنگش را هم روی سکوت گذاشتم وآنرا در پنجره اتاقم که مسلط به به بقیه خانه مان بود به نحو استادانه ای کار گذاشتم وهرروز به بهانه هایی از خانه بیرون می رفتم،چند روز منتظر بودم ،اما چیزی عایدم نشد،نزدیک بود این کار را رها کنم که آخرین فیلمبرداریم مرا منجر کرد؛من تقریبا حدود شش ساعت خانه نبودم؛بعد از بازگشت مادرم پرسید،چرا گوشیتو جواب ندادی؟پاسخ دادم، رفتم باشگاه می ترسیدم،گوشیم را ببرندبا خودم نبردمش.آن روزمادرم در اوج بود،آرایش جدیدش زیبایی اورا دوچندان کرده بود،یک دامن نازک وکوتاه پوشیده بودوخط شرتش کاملا معلوم ووقتی خم می شد ،شکاف کونش کاملا هویدا بود،پستان هایش برجسته تر از همیشه وبا زبان بی زبانی با توری نازک بالایش آنرا به من نشان می دادوبه من تعارف می کرد؛راستی مادرم جز برای من این کارها را به خاطر کی داشت انجام می داد؟

 
رفتم تو اتاقم گوشیم را برای همیشه برداشتم،خاموش شده بود،به دم شارژر دادم ودوربینش را چک کردم،خدای بزرگ چه می دیدم!همه حدسیاتم درست بود؛مادرم روی مبل نشسته بود،بعد از مقداری بی حوصله گی وول چرخیدن،نا گهان دستش را توی شرتش کرد،چند ثانیه آنرا چرخاند،چشمانش را بست،وبعد دستش را به آرامی بیرون آورد،آن را بو کرد ودوباره داخل شرتش کرد؛بعد از چند دقیقه بلند شد،از جلوی دوربین رفت، چند ثانیه گذشت،دوباره برگشت،چه توی دستش بود؟داشتم دیوانه می شدم،شرت سیاه من توی دستش بود،در حالیکه مایع منی خشک شده آنرا نگاه می کرد،بینیش را به آن نزدیک کردوبا قدرت تمام آنرا بو کشید ودوباره دستش را داخل شرتش کردوبا آه وناله انگشتش را در کسش فرو کرد؛واقعا داشتم برای کس مادرم به صورت واقعی می مردم،یقین حاصل کردم که اومرا می خواهد ودنبال کیرهیجده ساله ام می باشدم؛واقعااین همه رفتارها وپیش زمینه ها به خاطر رسیدن به من بود؛التم داشت می ترکید ،درب اتاقم را بستم ،فقط با یک بار جردادن کیرم مایعش را ریختم روی برگه آچار وفعلا خودم را راحت ساختم؛من یقین داشتم که در روز های آینده می توانم کیرم شقم را به کون سفید وزیبا ونرم مادرم بسایم وتندی نفس های اورا بشنوم ولذت ببرم.اما چگونه؟
تمام کارهای مادرم حساب شده بود،گویا از دل من خبر داشت وهمزمان با رفتارها ی من او هم رفتارش را به پیش می برد!
 
این قضیه ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح آرزویم به واقعیت نزدیک شد؛مادرم از توی رختخوابش نمی توانست بلند شود یا اینکه می تونست وخودش را به بیماری زد؛از دست خشکی پشتش داشت آه وناله می کردوفریادش بلند بود؛به طورغریزی خودم را به اونزدیک کردم تا کمکش کنم ، درحالیکه دوزانو کنارش نشستم،دستم را آرام وهمراه نوازش به پشتش کشیدم واحوالش را پرسیدم؛قلمبگی کونش بیداد می کرد،ونزدیک بود مرا بترکاند،بیژامه اش تا کلفتی رانش بالا آمده بودوساق پای بی موو سفیدش شاداب وتر وتازه بود؛در حالیکه اورا دل داری می دادم،یواش یواش ونرم نرم پشتش را ماساژ دادم،هنوز ناله هایش قطع نشده بود،اما من هم ازاین فرصتی که مادرم در اختیارم گذاشته بود به موقع استفاده کردم وپایم را توی دامش گذاشتم،وقتی سکوتش را دیدم ،فهمیدم کارم درسته ومی تونم ادامه بدم؛ازاینکه چشمانمان توی چشم همدیگر نبود،خودش کلی کار بودوکارم را راحت کرد؛معلوم بود که پشت درد مادرم به این سادگی ها خوب نمی شود؛آرام وبا دلهره به اوگفتم بریم دکتر مادر؟نه،نه،نمی تونم؛مال باد کلره که خشک شدم؛سریع کلرو خاموش کردم،هنوز احساس نا راحتی می کرد؛فهمیدم مادرم نمی خواهد خوب شود!پتوها ی اضافی اطرافش را جمع کردم واز اوخواستم بلند شود؛در حالیکه دردش را شدید بیان می کرد،گفت نمی تونم عزیزم،پشتم خشکه،می خواد بشکنه.

 
دوباره در کنارش زانو زدم،و آرام آرام شروع به مالشش کردم،می دانستم اگه ادامه این کاررا از من بخواد،می تونم به آروزیم برسم وکونش را لمس کنم؛ فکری به ذهنم رسید،مالشش را قطع کردم وبلند شدم ،چشمهای مادرم باز شدوبا اعتراض گفت چرا رفتی؟ خوب بود برام ،دارم داغون می شم!حالا دیگه از کیر شق شده ام هراس نداشتم ومی دانستنم که مادر سالمم می خواهد ،کیر سفید وقرمزوداغم را به کونش بمالد!به طور حرفه ای کنارش نشتم وزانویم رابه قسمت چپ کونش چسپاندم،نقاط پشتش را با انگشتم فشار دادم واز او خواستم دقیقا بگوید کجایش درد میکنه،به هر جایی دست زدم ناله می کرد،گفتم، پاهاتم درد می کنه،با ناله گفت، آره همه جام درد داره؛دیگه برای کونش داشتم می مردم،درد کونش بجانم ،عین ژله داشت می لغزید.جرأتم زیاد شده بود؛گفتم مامان یا باید برید دکتر یا فعلا با روغن زیتون بمالید!به آرامی گفت دکتر نه،روغن زیتون تو کشو هست بیار؛سریع رفتم وآوردم تازه خریده بود!ازاو خواستم یک کم خودش را بکشه به سمت چپ تا راحتر بتونم ،براش ماساژبدم،باور کردنی نبود عین یک آدم سالم خودش را به سمت چپ کشیدواکنون بر اومسلط بودم؛اجازه لازم نبود به آرامی بالاپوش دامنش را کشیدم بالا،سوتینش نیمه باز بود،به آرامی به آن هم زدم تا باز شد، حالا تمام پشتش در اختیارم بود،تازه دامنش هم یک کم از سمت راست پایین رفته بودوقسمتی ازشرت سرمه ای رنگش معلوم بود؛دستانم را به روغن مالیدم وبه آرامی شروع کردم،صدای ناله وراضیتش از من شروع شد،گردنش را با احساس تمام به آرامی گرفتم وفشار دادم وپستانها یش به علت فشاربالای شکمش به بیرون زده بودندوهرز گاهی نوک انگشتانم را به آن می زدم به عنوان اینکه حواسم نبود،کیرم داشت منفجرمی شد،سکوت مطلق بر قرار بود،جز ناله شهوانی ورضایت بخش چیزی ازاوشنیده نمی شد،پی در پی با ناله ازم تشکر می کرد،داشتم می چر خیدم به سمت دیگرناگهان وسط شلوارکم پاره شد؛ مادرم گفت،عیبی نداره درش بیار تا بیشتر پاره نشه…

 
تا اینجا راضی بودم ،گفتم باشه ،شلوارکم را درآوردم ،شرت قرمزم کاملا خیس شده بود،دیگه داشتم اختیار خودم را از دست می دادم،قطرات منی داشتند به آرامی از کیرم می چکیدند،برای لحظاتی از مالش دست کشیدم ودندان هایم را روی همدیگر گذاشتم ،به سختی مقاومت می کردم،مادرم کاملا ولو شده بود ،چشماش هنوز بسته بودند،پی درپی ادامه ما ساژ از من می خواست؛با لکنت وبریده بریده گفتم باشه،مامان پا هات را هم ماساژبدم،اگر جواب مثبت می داد، دیگه رسیدن به کونش خیلی راحت بود؛با همان لحن سابقش گفت، آره عزیزم ،هرچند خسته شدی اما زحمت آنجا را هم بکش.چیزی را که همیشه از دور نگاهش می کردم وحسرتش را می خوردم ،اکنون در کنارم بود؛کم کم ران لختم را به آرامی به بدنش ساییدم وران بی مو وداغش قرار از من ربود؛به آرامی این بار هم بدون اجازه نفس هایم را در سینه حبس کردم ودامنش را یواش کشیدم پایین.خودش را کمی بالا کشید وزانویش را کمی بلند کرد تا بتونم دامنش را بیارم پایین،راستی زنی که اجازه می دهد دامنش را پایین بیاوری حیف است،از اولذت نبری!
 
دستانم شروع به لرزش کردند وواقعا داشتم کم می آوردم؛برای لحظاتی همینجوری مات ومبهوت نگاه می کردم،داغی رانش با سردی رانم مخلوط شده بود؛بند شرتش در شکاف کونش گم شده بود،وتپلی کسش کاملا معلوم بودولباش از بند شرتش زده بودند بیرون،معلوم بود موها ی کسش به تازگی از بیخ زده شده اندوبیش از همه مایع لزج کسش بود که زلال ونرم سرازیر شده بودوشرتش را خیس کرده بود؛واقعا دیگه توانایی ادامه ماساژنداشتم،به هر صورتی بود،دستان لرزانم را بار دیگر به روغن آغشته کردم،زانوی راستم را بر داشتم وبین دوپایش گذاشتم وبه آرامی شروع به مالیدن کردم،کیرم داشت می ترکید،کمی خودم را پایین کشیدم ورگ زیر بیضه ا م را به ساق پایش فشار دادم ودریای لذت آنرا احساس کردم،دلم می خواست پنجه های پایش را بخورم؛مادرم بدون اعتراض کاملا خاموش شده بود؛این باردستانم را به سوی رانش بردم،وبه آرامی شروع به ماساژجایی کردم که با کسش فقط نیم انگشت فاصله داشت،من می توانستم گرمی تن مادرم را حس کنم وموی تنم را به بهانه ماساژ به را ن نرمش بسایم،نه تنها اعتراض وشرم وحیایی نبود،بلکه مادرم ازمن با حالت نیم خواب هم تشکر می کرد،واقعا این رویا نبود،بلکه واقعیت بود؛دیگه داشتم کارم را فراموش می کردم ودر سکوت مطلق فرو می رفتم؛نمی دانستم چکار کنم،کیرم داشت منو می کشت؛کیرم نا گهان از لای شرتم زد بیرون؛با دیدن کیرم بیشتر تحریک شدم،بی اختیار خودم را کمی جلوتر کشیدم،چشمانم را بستم وآهسته سر کیرم راو قسمت کلفتش را به ران مادرم چسپاندم،دوباره برای لحظاتی چشمانم رابستم،سرم را بالا گرفتم،بعد پایین آوردم،آرام دستانم را به سوی پشت مادرم دراز کردم…
 
کمی خودم را خم کردم،حالا دیگه دهنم به نزدیک گردنش رسیده بود،ماساژ را متوقف کردم،سر کیرم به چاک کونش رسیده بود،دیگه اختیار از دستم رفته بود،کیرم با قدرت تمام شروع به ریزش آبش کرد،پر یک لیوان از بدنم مایع خارج شد،به آرامش رسیدم،بدنم شل شد،نفس هایم کم کم آرام شدند،صدایی از مادرم بر نمی خواست،در دریایی از لذت غرق بودم،شرت وچاک کون ولب های کس مادرم با آب کیرم سفید ولزج شده بود؛ دیگه نای حرکت وحرف زدن نداشتم،تمام کون وشرت مادرم غرق دربوی تند مایع کیرم بود،عرق زیادی کرده بودم،نزدیک دوساعت در التهاب ولذت بودم،احساس آرامش وراحتی وگناه می کردم،مادرم انگار مرده بود،دلم می خواست از او تشکر کنم ،اما نمی توانستم،آرام کیرم را از چاک کونش کشیدم بیرون،آهسته بلند شدم وبدون هیچ حرفی شلوارکم را بر داشتم ورفتم توی اتاقم،می خواستم درب اتاقم را ببندم،ناگهان صدای زنگ درب خانه به صدا درآمد،مادرم سراسیمه از جا بلند شد،رنگش سرخ شده بود،گفت سریع بیا کمک کن اینها را جمع کن،مثل اینکه خانه عباس ایناست؛ساعت ده صبح بود،از بیداری ما دوساعت گذشته بود،مادرم سریع پرید توی حمام ومنم در حالیکه خودم را به سر درد زده بودم درب خانه را برای زن داییم باز کردم….

 
ادامه دارد؟

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *