این داستان تقدیم به شما
تو اون فضای خالی از میز و صندلی جلوی سالن، عدهای میرقصیدن و بقیه هم دورشون حلقه زده، دست میزدن و بعضی ها هم سرجای خودشون تکونی میدادند. به مرور تعداد رقصندهها زیاد شد و دیجی گفت؛ لطفا دوسه قدم برید عقبتر تا فضای کافی برای رقصیدن باشه، هنوز حرفش تموم نشده، سیمین خانم که جلوی من ایستاده بود یک قدم اومد عقب، پاشنه کفشش رو درست روی پنجه پای من گذاشت. ناگهانی بود و به خاطر قرار گرفتن روی یکی از استخوانهای پنجه، درد شدیدی توی پام پیچید. خودش هم متوجه شد و همزمان با من که بصورت ناخواسته دستام رو گذاشتم روی کمرش و هلش دادم، پاش رو برداشت. متعجب برگشت و منم سریع دستام رو برداشتم، اما صورت مچاله شده و پایی که که بالا گرفته بودم، خودش گویای اتفاق بود. کامل چرخید به عقب و به شوخی و البته مقداری عشوه: وای بگردم، پا گذاشتم رو پات؟
در حالیکه توجه اطرافیان هم جلب شده و یکی دونفر هم شوخی میکردند. تلاش داشتم وانمود کنم چیز مهمی نبوده، اما واقعا درد داشتم و ناچار شدم لنگ لنگان برم عقب و روی یک صندلی بشینم. بقیه دوباره سرگرم شدند اما خودش برای لحظاتی بیخیال مراسم شده و اومد به طرف من، اما در کنار عذرخواهی و دلجویی، به شوخی گیر داده بود پات رو در بیار تا بمالمش. بعد از لحظاتی اصرار اون و خنده و مقاومت من، همزمان با بالا کشیدن پاچه شلوارش و نشون دادن پاشنه کفشش: آخه این ذره چیه، که اینقدر کولی بازی درمیاری؟! نگاهی به پاشنه نازک و بلند کفشش و بعدش هم با تلفیقی از حرص و خنده به خودش انداختم، اما قبل از اینکه چیزی بگم سرش رو تا دم گوشم نزدیک کرد و خیلی آروم: دیدی وقتی یک دسته بیل میکنید او تو، میگید یک ذره است؟!
خنده روی لبم ماسید و متعجب زل زدم بهش اما بازم غافلگیرم کرد، لپم رو کشید و با لحنی بامزه: پاشو کم ادا درآر خوشتیپ، مثلا مردی! درد پا فراموشم شد و ذهنم درگیر شوخیش شد، قبلا هم شوخی و شیطنت زیاد ازش دیده بودم و جزو کسانی بودم که باهام شوخی میکرد، ولی این اولین بار بود که شوخی این سبکی و مثبت هجده میکرد.
مورمورم شده بود و یک حسی میگفت که نخ داده ولی با اینحال نمیخواستم به خودم امید واهی و ذهنیتم رو تغییر بدم، گفتم،احتمالا اینم یک شوخی مثل شوخیهای دیگهش و تموم شده.
با کمی فاصله منم بلند شدم و رفتم دوباره پشت سرشون ایستادم. کمی بعد متوجه حضورم شد، بعد از اینکه پرسید: خوبی؟ به بهانه صدای زیاد، دوباره سرش رو آورد عقب و باز آروم: دیدی گفتم، فقط اولش یکم درد داره! و قهقهه زنان برگشت رو به جلو. به ظاهر خندیدم اما فکرم مشغول شد. بوی الکل نمیداد اما نکنه اینم چیزی نوشیده و حرفاش تحت تاثیر الکل است، و گرنه چرا باید لحنش یهو اینقدر تغییر کنه؟ چند دقیقه بعد درحالی که فکرم حسابی مشغول بود، یهو تکونی خورد. خیال کردم بازم داره میاد عقب، بازم دستم رو بردم به طرف کمرش، اما اینبار کمی شیطنت چاشنی کارم کردم و دستم رو نگه داشتم. خوشبختانه رقصنور سالن روشن بود و اینقدر نورش چشم رو میزد که اگر کسی هم میخواست نمیتونست چیزی ببینه، اما عجیب بود که خودش هم بر خلاف سری قبل، نه تنها عکس العملی نشون نداد، بلکه احساس کردم کمر و باسنش رو به عقب هل داد! با ترس و دلهره دستم رو خیلی آروم تا روی باسنش کشیدم و چند ثانیه نگه داشتم، اما شرایط مناسبی نبود و بخاطر ترس از روشن شدن ناگهانی چراغها و آبروریزی، با یک فشار کوچیک به باسنش، دوباره تا روی پهلوش کشیدم و دیگه برداشتم. با اطمینان از عدم عکسالعملش دیگه جای تردیدی باقی نمیموند که یک چیزیش میشه و من با فراغ بال بیشتری دوسه بار دستم رو به پهلوها و باسنش رسوندم و نوازشی کردم. تنها نکته ابهامآمیز همون موضوع مستی بود، و گرنه شنیده بودم که قبلا یکی دو نفر بهش پیشنهاد دوستی داده و این چه برخورد بدی باهاش داشته، حالا من رسما دارم دست مالیش میکنم و اون هیچی نمیگه؟ اینقدر فکر و ذهنم معطوف این قضیه شد که دیگه از مهمونی چیزی نفهمیدم. ساعت ده آخرین آهنگ هم تموم شد و رفتیم به سمت سالن دیگه که شام بخوریم. توی همهمه و شلوغی جلوی ورودی غذا خوری نزدیکم شد و اولی پرسید کسی همراهته و بعد از اینکه گفتم نه، با اشاره به دوستش: پس امشب باید من و لیلی جون رو برسونی!
آب دهنم رو قورت دادم و همراه با لبخند دستم رو گذاشت بالای آبرو و گفتم: با کمال افتخار!
مورد عجیبی نبود، چون معمولا اونایی که ماشین نداشتند با بقیه هماهنگ میکردند و خودم هم چندباری افرادی رو آورده و برده بودم.
رفتند سر میز گروهی که معمولا با هم بودند و من سر یک میز دیگه نشستم، اما همچنان ذهنم درگیر رفتار و گفتار سیمین بود. بالاخره وقت رفتن شد و با خداحافظی رفتیم به سمت ماشینها، اما یک خانم دیگه هم همراهشون اومد و اتفاقا اون نشست جلو و سیمین و لیلی عقب نشستند. بعد از کمی تعارف، چند دقیقهای به شوخی و خنده گذشت و بعدش اونا سرگرم صحبتهای زنانه شدند.
خوب برای فهمیدن علت رفتار سیمین و اینکه تهش چی میشه، تا برنامه بعدی گروه، یعنی یک یا دو هفته دیگه باید صبر میکردم، ولی توی فاصله رسیدن به شهر و در حالیکه اونا گرم صحبت بودند، من اتفاقات از آشنایی تا امشب رو مرور میکردم. شش هفت ماه پیش بود، درست دوران بعد جدایی از دوست دخترم که با این گروه آشنا شدم. ازاین گروههای پیشنهادی فیسبوک بود و هیچ کدوم از اعضاش رو نمیشناختم. اولین بار از سر بی حوصلگی و تنهایی توی برنامهشون شرکت کردم. نود درصد اعضا بالای چهل و حتی چند نفری بالای شصت سال سن داشتند. البته همه جور آدم بینشون بود، از دکتر و مهندس تا بازاری و حتی خانمهای خانهداره، ولی انگار همهمون مثل هم بودیم و یک جورایی میخواستیم تنهایی رو پر کنیم. راستش همون برنامه اول از گروه خوشم اومد و پایه اکثر برنامههاشون شدم. گاهی هر هفته برنامه داشتیم و گاهی هم نه، دوسه هفته طول میکشد. هرچند که همه عضو یک گروه بودیم و تقریبا همدیگر رو میشناختیم اما معمولا بسته به سلیقه هر فرد به اکیپی نزدیک میشدیم.
با سیمین چند هفته بعد از عضویت آشنا شدم. اختلاف سنیمون باعث میشد که با احترام رفتار کنم، انصافاٌ اونم احترام میذاشت. من سیمین بانو خطابش میکردم و اونم لقب خوشتیپ بهم داده بود و معمولا هم به همین اسم صدام میکرد.
سنش بالاتر از چهل بود اما هیکل رو فرمی داشت. البته بدنش توپُر و گوشتآلود بود، ولی به خاطر قد بلندش به چشم نمیومد و اتفاقا خوش اندامتر به نظر میرسید. هرچند خیلی خانم شوخ و بانمکی بود اما فقط با چندتا از آقایون از جمله من شوخی میکرد و بیشتر هم بین خانمها و با همین لیلی خانم و دوسه نفر دیگه سر میکرد. با این تفاسیر، اما امشب اولین باری بود که از اون دایره خارج شده بود.
با صداش رشته افکارم پاره شد. با اسم کوچیک صدام کرد و یک پسوند((جان)) هم چسبوند تنگش!؛ بابک جان، مسیر خودت کدوم طرفه؟!
از توی آینه نگاهی انداختم و به شوخی گفتم: سیمین بانو، مسیر مشخصی ندارم! به قول شاعر؛
رشتهای بر گردنم افکنده دوست
می برد آنجاکه خاطر خواه اوست!
سه تایی شروع به خندیدن کردن و بعد از اون سیمین گفت: مسیر لیلی جون و مرضیه جون نزدیک به همه، به نظرم زحمت اونا رو بکش و من رو هم در خونه لیلی جون پیاده کن، دیگه به شما زحمت نمیدم و خودم با آژانس میرم!
دوباره از توی آینه نگاهی بهش کردم و گفتم: این چه حرفیه، سیمین خانم؟ بنده امشب وظیفه دارم که فقط در خدمت شما باشم!
اون دوتا رو رسوندم و راه افتادم که سیمین رو برسونم. از سر کوچه لیلی خانم که فاصله گرفتیم، خودش رو به اون سمت ماشین یعنی پشت صندلی شاگرد کشید و همزمان: خــــــب؟!
سرعتم رو کم کردم و با نگاه سریعی به عقب، متعجب گفتم: با من بودید، خب چی؟
همراه با پوزخند: بابت رفتار زشت امشبت چه توضیحی داری؟!
راستش ترسیدم و خودم رو زدم به کوچه علیچپ و مثلا متعجب گفتم: من، کدوم رفتار سیمین خانم؟!
لبخندش تا حدودی خیالم رو راحت کرد: همون رفتار بیشرمانهت توی سالن!
رفتم کنار و توقف کردم اما به جای جواب، گفتم: میشه خواهش کنم تشریف بیارید جلو؟ اینجوری هی باید برگردم عقب، خطرناکه!
چند ثانیه لبخند به لب خیره شد بهم و بدون حرف پیاده شد و اومد جلو نشست. داشتم با خودم حساب کتاب میکردم که چی بگم، کمی متمایل شد به سمت من و دوباره؛ خــــب؟ چرا امشب مدام دستت هرز میرفت؟!
همانطور که حواسم به رانندگی بود، گفتم: فکر کنم سوتفاهم شده سیمین خانم، من فقط مراقب بودم که دوباره پام رو لگد نکنید! شنیدین میگن مارگزیده از ریسمان سیاه وسفید میترسه؟
در حالیکه با حرص میخندید: لابد بعدش گفتی حالا که تا اینجا اومدهم دست خالی نرم و یکم بمالمش؟!
چند ثانیهای با صدای بلند خندیدم: نه سیمین بانو، من که اهل این چیزا نیستم، دیدم بدنتون داره پیچ و تاب میخوره گفتم کمی کمرش رو ماساژ بدم که خدای نخواسته عضلاتش نگیره!
کمی خندید: ولی هیچ کدوم از این چرت و پرتها توجیح کار زشتت نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نمیدونم، به هیچ وجه منکر زشت بودنش نیستم، ولی خوشحالم که دیگه شرمنده دلم نیستم، طفلی هوس کرده بود!
فکر کنم صدای خندهش از شیشههای بسته هم بیرون رفت: خیلی بیچشم و رویی، بچه پرررو!
بعد از لحظاتی خندیدن، با اعتماد به نفس بیشتری لحنم رو جدی کردم و گفتم: راستش سیمین بانو خیلی وقت بود که بهتون فکر میکردم، البته شاید هم حسادته، دلم میخواست خانمی که بقیه آقایون گروه تو کفش هستند، فقط مال من باشه. میدونم خواسته زیاد و دست نیافتنیه، ولی به هر حال باید کاری میکردم. دیگه از اینجا به بعدش به شما بستگی داره!
چرخید به سمت جلو: اونوقت چی شد که فکر کردی تو با بقیه فرق داری و به تو جواب مثبت میدم؟!
شونهای بالا انداختم و بدون اینکه نگاه کنم، مطمئن که نبودم فقط میخواستم شانسم رو امتحان کنم، ولی یک جایی میخوندم که: ترکیب کُس با تجربه و کیر خام، یک ترکیب برنده است!
با قیافهای متعجب و بهتزده برگشت به سمتم و چند ثانیه خیره شد بهم، اما یهو ترکید و برای لحظاتی با صدای بلند قهقهه میزد. در حالی که هنوز داشت میخندید، با وانمود کردن این که میخواد پیاده بشه: بزن کنار من میخوام پیاده شم! من نمیتونم با یک آدم بیتربیت کنار بیام!
خنده کنان دستش رو گرفتم و در حالیکه میکشیدم به طرف خودم: سیمین بانو، خواهش میکنم، اصلا من رو ببرید هرطور که دوست دارید تربیت کنید!
چند دقیقهای خندهکنان اون به ناز کردن و من به ناز کشیدن ادامه دادیم و توی یک غافلگیری پشت دستش رو که دیگه توی دستم بود رو بالا آوردم و بوسیدم! از کشاکش افتاد اما تلاشی هم برای جدا کردن دستش نکرد و آروم نشست. بعد از کمی سکوت،خنده کنان: حالا کجا داری میری؟!
تازه یادم افتاد که آدرسی نداده و همینطور داریم میریم، اما قبل از اینکه جوابش رو بدم، به سرم زد که ادامه بدم شاید بشه همین امشب کار رو تموم کنم، گفتم: اولش که عرض کردم که رشتهای بر گردنم افکنده دوست! و این رشته هم در دست شماست، اگر افتخار این رو داشته باشم که سر به بالینتون بذارم، که جاش مهم نیست، در غیر اینصورت، هر کجا که امر بفرمایید در کمال احترام شما رو میرسونم و بعدش به رویاهام پناه میبرم!
با حرص زل زد بهم و با لحنی بچگانه: آخی، الان خودت رو به موش مردگی زدی که دلم بسوزه؟!
نیم نگاهی بهش انداختم: خیر بانو! عرض کردم که بدونید تصمیم شما برای من قابل احترام و حجت است، فقط خواهش میکنم قبل از هر تصمیمی به اون ترکیب برنده، خوب فکر کنید!
خنده کنان و پر از حرص دستش رو از توی دستم بیرون کشید و چند ضربه به بازوم زد! و با اشاره به یک خروجی: برو…!
کمی طول کشید تا رسیدیم به آدرسی که داد، اما هنوزم نمیدونستم که قراره چه اتفاقی بیفته و خودش هم که سکوت کرده بود. نزدیک که شدیم با اشاره به یک مجتمع: خب رسیدیم، ممنون، حسابی زحمت افتادی!
خب این یعنی، کشک! با وجودی که تا یک ساعت پیش هیچ برنامهای توی ذهنم نبودم و حتی تا همین چند دقیقه پیش احتمال میدادم که نپذیره، اما حالا حسابی توی ذوقم خورد و حالم گرفته شد! در حالی که سعی داشتم به خودم مسلط باشم و جوری رفتار کنم که بعدا هم امیدی باقی بمونه، کنار خیابون ایستادم و گفتم: نفرمایید سیمین بانو، من ممنونم که هرچند اندک، اما افتخار دادید که از مصاحبت و البته دستبوسی شما لذت ببرم!
در حالی که به نوع حرف زدن من میخندید: میگم اگه عجله نداری بریم بالا یک چایی بخوریم و کمی گپ بزنیم!
شاسکول گونه میخواستم بگم نه ممنون، دیگه مزاحم نمیشم، اما یهو یادم افتاد که چه غلطی میخوام میکنم؟! ذوق زده و با حرص لپش رو کشیدم و گفتم: عجله که دارم، ولی خب امشب سر این چیزه رو دادم دست شما بانو!
قهقهه زنان: بمیری با این حرف زدنت!
اینقدر ذوق زده بودم که نففهمیدم چطور و کجا ماشین رو پارک کردم و همراهش رفتیم بالا( قبلا گفته بود که دخترش ایران نیست و تنها زندگی میکنه)
همراه با خوشآمدگویی، مستقیم رفت به سمت آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کرد. حین رفتن به سمت اتاق: بابک جان تا تو کمی خستگی در کنی من اومدم! خیال کردم میخواد لباس عوض کنه اما ده دقیقه بعد با یک حوله حموم روی دوشش که بندش رو بسته بود از اتاق بیرون اومد. موهای کوتاه و یخیرنگش خشک بود و انگار فقط بدنش رو شسته بود.
شرمنده بابک جان خیلی عرق کرده بودم، آبی به بدنم زدم!
در حالی که دنبال روزنهای بودم تا زیر حوله رو دید بزنم، گفتم: کار خوبی کردی، ولی کاش میگفتی بیام پشتت رو بمالم!
فقط خندید و رفت توی آشپزخونه و جلوی یخچال. منم دنبالش رفتم توی آشپزخونه و در حالی که داخل یخچال داشت سرک میکشید، بیشتر بهش نزدیک شدم و به صورت شوخی گفتم: کی فکرش رو میکرد که از بین اون همه آدم، این افتخار نصیب من بشه که سیمین بانو دلش پیش من گیر کنه و من رو به حریمش دعوت کنه؟
بدون اینکه برگرده، خنده کنان: سیمین بانو غلط کنه این تو بودی که با بیشرمی هر چه تمامتر خودت رو دعوت کردی و…
همزمان که از پشت بهش چسبیدم، دستام رو دور شکمش حلقه کردم و پریدم توی حرفش: سیمین بانو، این مهم نیست که کی دعوت کرده و کی اومده، مهم اینه …
در حالی که می خندید همزمان با من: که این ترکیب برنده است!
صدای خنده هر دومون بهم آمیخت و توی خونه پیچید. خندهکنان گفتم: آی قربون اون دهن خوشگلت، که اینقدر فهمیده و با کمالات!
در حد یک دقیقه خندهمون ادامه داشت و گفت: برو بشین تا یکم میوه بیارم. قبل از جدا شدن بوسه ریزی به پشت گردنش زدم و تعارف کردم که نمیخورم بیا بشین، ولی کار خودش رو کرد و منم رفتم نشستم. نیمساعتی طول کشید تا میوه و چایی خوردیم و توی این فاصله من رفتم دستشویی و با مایع دست اطراف آلت تناسلیم رو شستم که احیانا بوی آزار دهندهای نداشته باشه، بعد از نیم ساعت در حالی.که همچنان بند حوله رو محکم بسته بود: خب بابک خان، دیگه نمیخوای سخنرانی کنی؟! بلند شدم سر پا و حین رفتن، به طرفش، گفتم: حرف که زیاده بانو، ولی به نظرم الان وقتش نیست، و روی دو زانو نشستم جلوی پاش!
خنده کوچیکی کردی و کمی روی مبل جابجا شد: پس الان وقت چیه، مگه نیومدیم گپ بزنیم؟
هر دو دستم رو بردم روی ساق پاهاش و همزمان که میکشیدم به طرف زانوش: وقت برای حرف زدن زیاده بانو، الان کارهای مهمتری داریم.
قسمت روی زانوش رو محکم گرفته بود که حوله باز نشه و در حال خندیدن: و احتمالا تو هم مرد عملی؟
با فشار دست، پاهاش رو از هم بازتر کردم که باعث شد، حوله کلا کنار بره و تا نافش آشکار بشه. برخلاف رونای گوشتی و تپلش، فقط کمی شکم داشت و یک شورت توری مشکی رنگ هم پاش بود . بی توجه به خنده و عکسالعملش گفتم: به هر حال من جوان و خامم، ولی خدا شاهده که تلاشم اینه که کم نذارم، امیدوارم که در انتها هم خدا و هم کارفرما از این حقیر راضی باشند!
صدای قهقههش توی خونه پیچید و من بازم بیتوجه، مشغول مالش و بوسیدن های پیدرپی قسمت داخلی روناش شدم و آروم آروم به سمت بالا رفتم. به چند سانتی متری انتهای رونش که رسیدم، خندهاش قطع شد و انگشتاش رو لای موهام فرو کرد. خودش پاهاش رو بازتر کرد. بوی شامپو بدنی که زده بود، توی بینیم پیچیده بود و حس و حال خوبی بهم میداد. برای لحظانی همزمان که روناش رو میبوسیدم، هر دو انگشت شستم رو از کنارههای شورت برده بودم داخل و اطراف کُسش رو هم که انگار همین چند دقیقه پیش شیو کرده بود نوازش میکردم. وسط شورتش کمی مرطوب بود اما نمیدونستم که ترشح کُسش یا خیسی باقی مونده از حموم بود. سه چهار بار پیدرپی زبونم رو از روی شورت کشیدم روی کُسش و بدون اینکه کاری با شورتش داشته باشم مشغول بوسیدن زیر شکمش شدم و همزمان دستام رو به صورت مالشی از وسط رونا تا بالای پهلوهاش میکشیدم و نوازش میکردم، خودش بند حوله رو باز کرد و با تکونی که خورد جلوی حوله کاملا باز شد. ناخواسته سرم رو عقب کشیدم و مشغول تماشای اندامش شدم. به نظرم خانمها توی فاصله چهل تا پنجاه سالگی بهتر حالت ممکن اندام رو دارند و سیمین هم از این قاعده مستثنی نبود، اندامش در فوقالعادهترین حالت ممکن بودند! رونا و بازوهای گوشتی و تپل، باسن و سینه های تقریبا گنده اما شکمی که کوچیک نبود اما به تناسب اعضای دیگر، هم رشد نکرده بود و همین باعث شده بود که بی نظیر باشه. خیره شدم به چشماش که انگار از نگاه تحسین برانگیز من به خودش میبالید و با حرص گفتم: فقط میتونم بگم، دهنت رو گاییدم، با این اندامت!
خنده حاکی از غروری کرد: تو اون جایی رو که باید بگایی بگا، بقیه پیشکش!
کف دستم رو گذاشتم روی کُسش و با اشاره چشم گفتم اینجا رو؟ سرش رو بالا وپایین کرد: اوهوم: ببینم به اندازه زبونت، عرضه داری یک حالی بهش بدی؟!
بدون اینکه چشم ازش بردارم، دوتا انگشتم رو از کنار شورتش بردم زیر و خودم اومدم کنار مبل و همزمان با نوازش لبههای مرطوب کُسش، سرم رو تا یکی دو سانتی صورتش بردم با یک بوسه به لباش،لبام رو بردم به طرف گوشش و خیلی آروم گفتم: سیمین خانم، شما از همین امشب هر چی سوراخ داری رو، گاییده بدون!
با هدایت انگشتام به داخل کُسش و همزمان با یورش بردن به لباش از خندیدنش جلوگیری کردم. بعد از سه چهار دقیقه، شورتش کامل کنار رفته بود و من با دوانگشت توی کُسش تلنبه میزدم و همزمان لباش رو میخوردم. دست سیمین کمی از روی شلوار روی کیرم چرخید و بعدش پیرهن و زیر پوشم رو از توی شلوار درآورد و به روی شکمم رسوند. یکی دوبار خواست دستش رو از بالا بکنه توی شلوارم اما به خاطر زاویه نشستنش نتونست، بعد از لحظاتی توی اون وضعیت سر کردن در حالی که یک پاش رو گذاشته بود روی مبل، ازم خواست که بریم روی تخت. با یک لب محکم انگشتم رو از توی کُسش بیرون کشیدم و بلند شدم سرپا! دستش رو گرفتم و اونم بلند شد. از پشت سر حولهش رو کشیدم و ول کردم تا افتاد روی زمین و قفل سوتینش رو باز کردم. سوتینش رو درآوردم و از پشت ّبغلش کردم. در حال بازی با پستوناش رفتیم به سمت اتاق. نزدیک به یک دقیقه جلوی تخت همانطور سرپا مشغول بازی و نوازش پستوناش بود و همزمان گردن و شونههاش رو میبوسیدم. به محض جدا شدن، خودش رو به صورت دمر انداخت روی تخت، اما من بعد از درآوردن پیرهن و زیر پوشم، با کشیدن باسنش به سمت عقب، به حالت سجده درآوردمش و روی دو زانو نشستم و مشغول خوردن کُسش و گاهی هم زبون کشیدن به اطراف سوراخ کونش شدم.
دستام هم بیکار نبود، گاهی مشغول نوازش باسن و پهلوهاش بود و گاهی هم از کنارهها به پستوناش میرسوندم و کمی بازی میکردم و گاهی هم به کمک زبونم میومد و حالی به کُسش میداد!
بعد از چهار پنج دقیقه خوردن کُسش، تمام صورت من خیس بود و سیمین به تکرار ازم میخواست که بکنم توش! با یک اسپنک تقریبا محکم به باسنش، پشت سرش قرار گرفتم. زیپ شلوارم رو پایین کشیدم و کیر مثل چوب شده و بیقرارم رو درآوردم. با یک دست کمر و پهلوهای سیمین رو نوازش میکردم و با دست دیگه کلاهک کیرم رو کمی تف مالی کرده و روی هر دو سوراخش میکشیدم و گاهی هم فشار کوچیکی میدادم.
برای جلوگیری از زود اومدن آبم خیلی ادامه ندادم و کلاهکش رو کردم توش. قصد داشتم چند ثانیه در همون حد تلنبه بزنم اما یهو سیمین با یک آخ کشیده، باسنش رو هل داد به سمت عقب و تقریبا بیشتر از نیمی از کیرم رفت توش! حال کردم، ضربهای به باسنش زدم و خودم با یک فشار دیگه کارش رو تکمیل کردم. اولش با یک ریتم متعادل و کُند اما به مرور تندترش کردم. همزمان با تلنبه زدن دستام هم روی بدنش میچرخید و رفتهرفته صداهای سیمین هم کشدارتر شد. بعد از دوسه جلو عقب کردن توی کُسش، کمربندم رو باز کردم و شلوار رو به همراه شورت تا نیمه رونم پایین کشیدم. گمونم داشت نزدیک میشد. ازم خواست بذارم طاقباز بخوابه و بخوابم روش. سریع شلوار و شورتم رو درآوردم و دراز کشیدم روش. خودش با عجله کیرم رو هدایت کرد داخل و گفت: بجنب تندتند بکن. ریتمم رو تند کردم اما به یک دقیقه نشده، گفت: محکمتر بزن، مگه جون نداری! دستام رو ستون کردم و چندتا ضربه نسبتا محکم زدم اما بازم عصبی طور: دیوث میگم محکمتر بزن!
با حرص کیرم رو تا پشت کلاهک بیرون میکشیدم و محکم میکوبیدم، اما همچنان تکرار میکرد: محکمتر، بابک مگه کری،میگم محکمتر! ضربات آخر رو دیگه با همه توان و از روی عصبانیت میکوبیدم! بالاخره وقتش رسید، اما در کنار جیغ بی ملاحظه اون، آب منم راه افتاد. فرصت هشدار و بیرون کشیدن کیرم رو ازم گرفت، چون با صورتی به شدت برافروخته، و در حالیکه داشت لبام رو میکند، دست و پاش عین مار دور بدنم چنبره زده بود!
چند ثانیه کیرم توی کُسش پر و خالی میشد و با هر پمپاژش انگار یک بخش از جونم کم میشد. با ریختن کامل آبم و از تب تاب افتادن، به ظاهر کارمون تموم شده بود، اما همچنان لبامون به هم قفل بود و دستامون روی سر صورت هم میچرخید.
ششهفت دقیقه بعد که حالمون جا اومد سرم رو بالا گرفتم و با خیره شدن به چشمان حاکی از رضایتش و صورت همچنان قرمزش، با شیطنت گفتم: سیمین بانو، چی عرض کردم خدمتتون؟!
دستاش رو محکم.تر دور گردنم حلقه کرد و با یک بوسه طولانی، و با خنده: موافقم، این ترکیب همیشه برنده است!
پایان
نوروزتان پیروز
نوشته: رسول شهوت
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید