داستان سکسی تقدیم به شما
دعوا ها و مشکلات نوید و سحر دیگه بیخ پیدا کرده بود و ظاهرا لا ینحل بود! با وجود اینکه سه سال از من بزرگتر بودند، اما رابطه خیلی خوبی با هر دوشون داشتم و شوخی وخنده هامون سرجاش بود . همیشه سعی کرده بودم خودم رو از مسائل خصوصیشون دور کنم و دخالتی توی زندگیشون نداشته باشم . مگر اینکه گاهی سحر گلایه میکرد که اونم در حد دلداری دادن چیزی میگفتم . کم کم زمزمه مشکلات و احتمال جداییشون همه جا پیچیده و بالاخره پای بزرگ ترها به زندگیشون باز شد. قرار بود یک مهمونی برگزار کنند و ببینند چکاری میشه کرد . غروب به بهونه کمک، زودتر از مهمونا رفتم خونشون و با هردوتاشون صحبت کردم . از لا به لای حرفاشون فهمیدم که مشکل اصلی ((ماه رخسار)) مادر سحر است ! در طول چند سال گذشته شاید پنج بار هم ندیده بودمش . یک زن حدودا پنجاه وسه چهار ساله قد بلند وکمی تپل ونسبت به هم سن وسالهاش خوشگل و البته پر مدعا، که خیلی سعی داشت جوانتر از سنش رفتار کنه. رفتار وگفتارش از همون شب خواستگاری و بعد هم عروسی، معلوم بود دردسر سازه! چون خیلی علاقه به اورت دادن و دخالت کردن توی همه چیز داره !
ساعت هشت همه رسیدن . قیافه درهم و عبوس و نوع نشستنش که تقریبا پشت به بابا و مامان نشسته بود، نشون میداد که خیلی اهل سازش نیست و احتمالا دامنه درگیریها رو بیشتر میکنه ! یک جمله رو تقریبا ورد زبونش کرده بود ودائم تکرار میکرد : من دخترم رو با هزار بدبختی و بی پدری بزرگ کرده ام ! از سر راه پیداش نکرده ام که بذارمش به امان خدا ! (( خوب ظاهرا ما نوید رو از توی مستراح پیدا کردیم)) هر مشکلی رو که نوید وسحر مطرح میکردند به جای سحر مادرش جبهه میگرفت یا توجیه میکرد . توی این گیر و دار، کل کل سختی بین بابام و اون در گرفته بود و هیچ کدوم حاضر به کوتاه اومدن نبودن! و میخواستند حرف خودشون رو به کرسی بنشونند! احساس میکردم با رفتار اون دوتا همین امشب طلاق قطعی میشه ! هر چند که از گفته های غروب نوید وسحر، مطمئن بودم که به هیچ وجه راضی به این قضیه نبودند! دیگه ساکت نشستن جایز نبود. سینه ام رو صاف کردم و پریدم وسط حرفشون و بلند گفتم : من فکر میکنم حق با ماهرخ جونه! هم از لحن گفتنم و هم اینکه از خانواده خودم طرفداری نکرده ام، همه نگاه ها متعجب برگشت سمت من! مامان از اینکه طرف بابا رو نگرفته ام با اخم و طعنه: ماهرخ جون؟ میشه بفرمایید چرا حق با ماهرخ جونه؟ یک لحظه از نوع نگاه های بابا و مامان پشیمون شدم و میخواستم بگم غلط کردم و بی خیال بشم، ولی از برق ذوقی که توی چشم اون مادر فولاد زره دیدم مطمئن شدم مسیر رو درست رفته ام و تا تنور داغه باید بچسبونم ! مادر جون عرض میکنم خدمتتون ، اولا، ماهرخ جون حرف بی ربطی نمیزنه، بهر حال پای زندگی دختر ایشون هم در میونه و ایشون هم دلش میسوزه و قطعا دوست نداره زندگی دخترش از هم بپاشه ! ما هم باید بپذیریم که یکسری از این مشکلات بعده نویده، نه اینکه مدام سحر رو متهم کنیم! در ثانی ما جمع شدیم که یک مشکلی رو حل کنیم نه اینکه بدترش کنیم .وقتی دوتا آدم عاقل و بزرگ حاضر نیستن کوتاه بیان از این دوتا بچه خام وکم عقل چه انتظاری دارید ؟! این دوتا اگر عقل داشتند که نمیذاشتند به اینجا برسه!! یکم باد ها خوابید و نگاه ها از روی من کم شد و مامان و بابا هم ظاهرا منظور منو فهمیدن و کوتاه اومدن.
سحر و نوید از شوخی من خنده شون گرفت و بلند شدن رفتن توی آشپزخونه ! روبه ماه رخسار که حالا دیگه اخماش کاملا باز شده و لبخندی به لباش داشت، گفتم ماهرخ جون می بینی؟ این دوتا فقط مثل برنج محسن قد کشیده اند و از نظر عقلی تو مایه های یاکریم هستند ! شما اینجا افتادید به جون هم، اونوقت اینا سرخوش واسه خودشون میخندن !
همه زدند زیر خنده ! منم دیگه کم نیاوردم و ادامه دادم وسعی کردم با خطاب قرار دادن ماه رخسار آرومش کنم هرچند قطعا تا مدتی از دست طعنه و لیچار های مامان در امان نخواهم بود : ماهرخ جون حرفای شما همگی درسته و منطقیه ، ولی به نظر من این راهش نیست! من معتقدم ، ما بزرگترا باید کنارشون باشیم و راهنمایی وکمکشون کنیم ! نه این که بنزین بریزیم روی آتیش اختلافات شون و جری ترشون کنیم .از این که بهش میگفتم ماهرخ جون و مامان حرص میخورد مثل چیز کیف میکرد ! و انگار راضیش کرده بود!
خوشبختانه با شر و ور ای من فضا کلا عوض شد اون چنگ ودندون نشون دادنا غلاف شد. ماه رخسار هم آروم شده بود ودیگه چیزی نمی گفت. تا آخر شب یکسری حرفا زده شده که بیشتر نصیحت به نوید وسحر بود ولی بیشترش به شوخی و خنده گذشت .
موقع رفتن نوید که نمیخواست با هاش تنها باشه ، گفت سعید تو که داری میری، مامان(ماه رخسار) رو هم برسون تا در خونه من دیگه ماشین بیرون نیارم ! در حالیکه با اخم نگاه نوید میکردم با دو رویی گفتم: حتما باعث افتخاره ! بعد از خدا حافظی اول مامان و بابا رو بردم در خونه و کج کردم که ماه رخسار رو برسونم . سعی کردم با کُس لیسی و زبون بازی یک جوری سرش رو گرم کنم ونقطه ضعفش رو بدست بیارم بلکه دست از سر اینا برداره . زدم کنار :و گفتم :ماهرخ جون تشریف بیارید جلو من خجالت میکشم پشت سرم نشستید! اومد جلو و عمدا یک مسیر طولانی تر رو انتخاب کردم و مشغول حرف زدن باهاش شدم . یکی دوبار بی هدف ،موقعی که باهاش حرف میزدم دستم رو گذاشتم روی رون تپلش ! شاید اونم فکر کرد بدون منظور وعکس و العملی نداشت ولی من دیگه مدام دستم رو میزاشتم گاهی چند سانتی متری روی پاش میکشیدم یا قسمت داخلی رونش رو با نوک انگشتام فشاری می دادم. تا رسیدن در خونه حین صحبت باهاش شوخی میکردم . با وجودی که نزدیک بیست سالی از من بزرگتر بود ولی احساس کردم اصلا هم از شوخی ودست زدنای من بدش نیومده ! خلاصه بعد از بیست دقیقه حرف وشوخی ودستمالی رسیدیم در خونشون . تعارف کرد برم داخل. تشکر کردم وگفتم :ماهرخ جون راستش تازه از شما خوشم اومده، به نظرم باید بیشتر دور هم جمع بشیم با هم اختلاط کنیم . چیه کل زندگی ما شده مشکلات این دوتا بچه! ما کی باید به خودمون هم برسیم ؟! در حالیکه داشت میخندید، پیاده شد: آره به خدا من که پیر شدم!آخرین تیر خشابم رو هم شلیک کردم وموقع پیاده شده دستم رو از کمر تا روی باسنش کشیدم و به حالت تمسخر لحنم رو جدی کردم : ماهرخ جون دیگه این حرف رو نزنی که دلخور میشم!! شما خیلی هم خوشگلید و صدتا می ارزید به این دخترای عملی و لوس ! چیه این دخترا به هر چیزیشون دست میزنی مصنوعیه ؟ من که اصلا دوست ندارم! در حالیکه داشت میخندید و صورتش کمی قرمز شده بود، خدا حافظی کرد و رفت تو.
خوشبختانه سه چهار هفته ای بودکه انگار تنش بین نوید وسحر کم شده بود ودیگه چیزی نشنیدم . سحر زنگ زد و برای ظهر جمعه دعوتمون کرد ولی مامان و بابا بخاطر حضور ماه رخسار حاضرنشدند بیان و من تنهایی رفتم . وانمود کردم که نمیدونستم اونم اونجاست : سحر خانم پس چرا نمیگی ماهرخ جون هم اینجاست که زودتر بیاییم ؟! سلام و علیک گرمی باهاش کردم و در حالی که داشتم میرفتم توی آشپزخونه پیش سحر و نوید بلند گفت : به سحر گفتم حتما آقا سعید رو بگو بیاد یکم دور هم بخندیم وخوش باشیم ! آروم به سحر گفتم خدا لعنتتون کنه که به خاطر شما دوتا باید تن به چه کارایی بدم! مامانت هم فکر کرده من تلخکم!
زد زیر خنده، بابا شانست گرفته و از تو خوشش اومده، مدام سراغت رو میگیره !! آرومتر گفتم خدا کنه قصدش ازدواج نباشه ! در حالیکه نوید و سحر میخندیدن. از توی آشپزخونه بلند گفتم منم دلم براتون تنگ شده بود ، هرچی هم به این سحر میگم ماهرخ جون رو دعوت کن یکم دور هم خوش بگذرونیم ولی انگار با دیوار حرف میزنم! به نظرم ماهرخ جون، دیگه باید بیرون از اینجا قرار بذاریم! از این دوتا، آبی برای ما گرم نمیشه . اون بنده خدا به شوخی گرفته بود و توی پذیرایی میخندید و نوید و سحر هم توی آشپزخونه . تا ساعت چهار اونجا بودم ودوباره نوید میخواست بندازش گردن من که ببرمش خونه ، چپ چپ نگاش کردم و گفتم خیلی دوست دارم ولی متاسفانه ماشین مشکل داره و میخوام برم تعمیرگاه ، پیچوندم. چندین بار دیگه هم توی خونه نوید دیدمش و دوسه بار هم بردمش تا در خونه ، مدام با شوخی ودستمالی انگولکش میکردم و احساس میکردم از انگولکهای من نتها ناراحت نمیشه بلکه خوشش هم میاد یک جورایی انگار میخواره !
هشت نه ماهی گذشته بود ظاهرا خدا رو شکر به گفته نوید دیگه بهشون گیر نمیداد و سحر رو شانتاژ نمیکرد وبه یک آرامش نسبی رسیده بودند.
جمعه عصری بیرون بودم. سحر زنگ زد که اگر میشه دوتا قابلمه مال مامانه ببر براش نوید تا دیر وقت سرکاره! یکم سر به سرش گذاشتم وگفتم باشه آماده اش کن میام میبرم .
زنگ خونه رو که زد انگار توی حیاط بود و اومد جلوی در. قبل از این در رو کامل باز کنه از پشت در پرسید کیه ؟
گفتم سلام برماهرخ جون ، دوست زیبا و جذاب خودم!
در رو کامل باز کرد و با خنده :ای وای ، سلام سعید جان ، چرا شما زحمت افتادید؟
یک بافت زرشکی تنگ و دامن تنش بود ومثل همیشه بدون روسری !
زحمت؟ ماهرخ جون هیچ چیزی توی دنیا از دیدن و هم صحبت شدن با یک خانم زیبا ودوست داشتنی برای من جذابتر نیست! همانطور خنده کنان احوالپرسی کرد و دستش رو دراز کرد که قابلمه ها رو بگیره ! گفتم سنگینِ اگر اجازه بدی، میارم براتون. در رو باز کرد بفرمایید! با تعارف من اون جلو ومن پشت سرش رفتیم تو. دقیقا چسبیده به در ورودی خونه، یک تخت چوبی بود که یک تیکه فرش پهن کرده بود روش .گذاشتم روی تخت و دوباره کُس لیسیم گل کرد. دستم رو دراز کردم بسمتش :
خوب ماهرخ جونم حالت چطوره؟ ما سعادت نداریم زیارتتون کنیم یا شما سایه تون سنگین شد؟
با خنده دستش رو دراز کرد: سعید جان مشکلات که یکی دوتا نیست، به خدا همش درگیریم!
بدون توجه به حرفاش وقاحت رو تکمیل کردم و صورتم رو بردم جلو و یک طرف لپش رو بوسیدم و طرف دیگه، گوشه لبش رو!
دستش رو ول نکردم ودست دیگه ام رو هم گذاشتم روی دستش : ماهرخ جون،دیگه خیلی خودت رو درگیر مشکلات این بچه ها کردی ! دختر خوب ، بذار یکم سختی بکشن ! چند سال دیگه که این جذابیت و زیبایی رو از دست دادی، تازه باید بشینی حرص این روزا رو بخوری ! ول کن این بچه ها رو ،خوش بگذرون بابا!
در حالی که خر کیف شده بود: چی بگم والله ! آخرش هم میگن همه چیز تقصیر تو!!
دستش رو آوردم بالا و بوسیدم : ماهرخ جون، زندگی همینه و بچه ها هم همش دردسرن !
لطفا خیلی مراقب خودت باش! اگر امری نداری، من با اجازتون رفع زحمت کنم ؟
احساس کردم مورمورش شد:کجا سعید جان به این زودی ؟ حالا که زحمت افتادی بشین یک گپی بزنیم ! بعد از عمری اینورا اومدی، نمی خوای یک چایی با هم بخوریم؟!
((راستش قصد موندن نداشتم ولی بدم نیومد یک تستی کنم ببینم آسیبی که محمد امین به تخمام زده جدیه یا نه؟شاید بعضی ها هم کوتاه بیان از امتحان کردن و در آوردن تمبون من))
آخه راضی به زحمتت نیستم به خدا، شما هم خسته اید .
در حالیکه دستش رو از توی دستم کشید و رفت سمت خونه، منم نشستم روی تخت. با دوتا فنجون چایی ویک ظرف میوه توی سینی برگشت .
نیم ساعتی مخصوصا در مورد نوید وسحر صحبت کردیم .حین صحبت طبق معمول سعی میکردم یا دستش رو بگیرم یا به هر بهونه ای دستمالیش کنم . زمانی که دست میذاشتم رو پاش ، احساس کردم که زیر دامنش چیزی نپوشیده ! با انگولک کردن و لمس رونای تپلیش کم کم سلطان قاموسمون هم از خواب بیدارشد . همینجور که با فاصله کنارم نشسته بود، نیم خیز شدم به سمتش و به بهونه تشکر، یک دستم رو گذاشتم روی شونه اش ودسته دیگه ام رو، روی پستونای گنده اش و دوباره لپش رو بوسیدم: ماهرخ جون دستت طلا ، چایی کنار یک جیگرخوشگل خیلی چسبید! همزمان هم فشار کوچیکی با انگشتام به پستونش دادم!
با وجودی که رنگش کمی سرخ شد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره : نوش جونت !
انگار جوابم رو گرفتم، سینی رو از بینمون هل دادم عقب . نشستم کنارش ودستم رو انداختم گردنش وکمی کشیدم به سمت خودم ! بدون اینکه نگاهم کنه ! چکار میکنی سعید جان ؟دوباره دستم رو بردم سمت سینه اش و اینبار یک پستونش رو گرفتم توی دستم وکمی فشار دادم ! یهو انگار نفس کم بیاره ، نیم نفسی کشید و گفت سعید جان از شما بعیده، زشته بخدا ! دستم رو از روی پستونش آوردم رو به بالا و صورتش رو برگردوندم سمت خودم و سریع یک بوس به لبش زدم: وااا ماهرخ جون! مگه من چندسالمه که زشته یا بعیده ؟! اصل دِلَمِ، که اونم جوونه!! خنده اش گرفت: شما که ماشا الله هم جوون ،هم خوش تیپ و خوش سرو زبون هستید ! از من دیگه گذشته! لپش رو گرفتم بین دو انگشت و فشاری دادم و ابروهام رو گرهی زدم : ماهرخ جون مثل اینکه باید تنبیه بشی که دیگه این حرف رو تکرار نکنی ! اصلا پاشو از همین خونه بغلی، خونه به خونه بگردیم ببینیم کسی پیدا میشه که همچین ممه های طبیعی و خوش دستی داشته باشه؟ در حالیکه رنگش کاملا تغییر کرد و بلند میخندید، من ادامه دادم : جدی میگم به خدا (با پشت انگشتم زدم به پایه تخت) بزنم به تخته همه چیز خوب و خوردنی! چیه این دخترا، تمام بدنشون ژله است!! همانجور خنده کنان : خدا نکشتت سعید با این همه زبونت ! بخدا آدم کم میاره جلوت ! سرش رو محکم کشیدم به سمت خودم و بازم لپش رو بوسیدم : حالا ماهرخ جونم اجازه میدی یکم با این ممه ها بازی کنم و کامی بگیریم که لا اقل ناکام از دنیا نرم؟! صورتش رو کمی چرخوند : سعیدجان بخدا زشته ! آبرو ریزی میشه! از جام بلند شدم و دستش رو کشیدم بسمت خونه : بازم میگه زشته! ماهرخ جون یکبار دیگه سن وسالم رو به رخ بکشی حسابی از دستت دلخور میشم ! بردمش توی حال ودر حال روبستم . ((بدم میاد از اینا که همه جوره نخ میدن بعدش ادای تنگا رو در میارن!! )) دستش رو گذاشت رودستم که داشتم بلوزش رو در میاوردم: آقا سعید باورکن زشته یکی بیاد ببینه چی میگه؟ همزمان با دستش بلوزش رو تا بالای سوتینش کشیدم بالا : اولا ماهرخ جون، کسی نمیبینه چون فقط بین من وتوست ؟ بعدش هم قرار نیست که دوسه روز طول بکشه ؟با این ممه هایی که من قرارِ بخورم ، اگر بتونم پنج دقیقه دووم بیارم، هنر کرده ام ! اگر شما هم دل به کار بدی خیلی زود سرو تهش رو به هم میاریم . بلوزش رو کامل از تنش درآوردم. با باز کردن سوتینش، همان طور که از روی لباس هم مشخص بود، دوتا پستون گنده و کمی آویزون ( البته نه به اون شکلی که بپیچه توی دست وپا) که به شعاع تقریبا پنج سانتیمتر از نوکشون قهوه ای تیره ! ومقداری شکم ! هر دوشون رو گرفتم توی دستام وسرم رو خم کردم سمت پایین و به نوبت نوکشون رو گرفتم توی لبام و میکی زدم . همین که نوک اولی رو میک زدم دستاش رو گذاشت پشت سرم و نفس عمیقی کشید! دو دقیقه ای همانطور سر پا مشغول مالیدن وبازی کردن و خوردن پستوناش بودم. دوباره خواستم چیزی بگم، دیدم بنده خدا چشماش رو بسته و از دنیا رفته! انگار اون بیشتر از من تو کف بوده! دیگه چیزی نگفتم و دوباره مشغول خورن شدم و یک دستم رو بعداز چند ثانیه ماساژ دادن ومالیدن شکمش، از روی دامنش رسوندم لای پاش ناخواسته پاهاش رو بست ودستم اون لا موند .به حدی روناش گوشتی بود که فکر میکنم همون لا پایی هم باهاش میرفتم کارم راه میفتاد! یکی دو دقیقه ای همزمان با خوردن و مالیدن پستوناش دستم هم لای پاش و روی کوسش حرکت میکرد . پستوناش رو ول کردم نشستم جلوی پاش و با کمی ممانعتش دامنش رو کشیدم رو به پایین ! درست حدس زده بودم فقط یک شورت پاش بود که اونم بعد از دامنش درآوردم . دستاش رو گذاشت رو کوس پشمالوش و کمی قوز کرد به جلو . ماشالله یک پا رستم بود واسه خودش ! بازوها و رونای گوشت آلودی داشت . با توجه به سنش خوشبختانه خیلی بدنش ول نبود و فکر کنم تا چهار پنج سال آینده بیمه هستیم وکار منو راه بندازه . پاهاش رو یکم از هم باز کردم و سرم رو بردم سمت کُسش، ولی دستش رو گذاشت روی سرم و نشست روی زمین وشروع کردن به خندیدن و باز هم ادای تنگا رو درآوردن . همینجوری که داشتم با پستوناش باز میکردم و خایه مالی میکردم از جام بلند شدم سرپا! حال که اون نمیده من بخورم، منم شانسم رو امتحان کنم بلکه اون برای من بخوره . زیپ شلوارم رو باز کردم و سلطان قاموس رو که ماشالله حالا دیگه واسه خودش قد و قامتی به هم زده بود رو از توی شورت کشیدم بیرون وگرفتم جلوی صورتش . از پر روییم جا خورد و لبخند به لب زل زده بهم . نوکش رو چسبوندم به لبش! سریع سرش رو کشید عقب .نه خیر تا اون روی سگ منو بالا نیاره کوتاه نمیاد!! دستام رو گذاشتم دو طرف صورتش: ببین ماهرخ جونم تو هم میوه هم ممه تعارف کردی، منم با کمال میل خوردم و بازم میخورم ! شرمنده تونم ولی تنها چیزی که لایق خوردن داشته باشم همینه، که در طبق اخلاص میدم خدمتتون !! خنده کنان و با فشار خواست سرش رو برگردونه : نکن سعید حالم بد میشه ! نذاشتم حرفش کامل بشه ودهنش رو ببنده! سرش رو محکمتر گرفتم و تا پشت کلاهک فشار دادم تو! از ترس اینکه بیشتر فشار ندم لباش رو محکم بست دور کیرم ! همونجوری که هنوز زل زده بود بهم، قیافه ام رو جدی کردم: ماهرخ جونم یک دختر خوب وقتی چیزی رو بهش تعارف کردن ، نمیگه نمیخورم! بلکه فقط تشکر میکنه ومیخوره . حتی اگر دوست نداشته باشه!! .چند ثانیه صورتش رو محکم گرفتم و اونم کاری نمیکرد. سرش رو ول کردم ،انتظارم این بود الان سرش رو میکشه عقب ولی حرکتی نکرد ،و منم دستام رو رسوندم روشونه وگردنه ومشغول نوازش و مالیدن شدم : ماهرخ جونم اگر میخوای لذتش ببری باید میک بزنی و بخوریش! چون اینجوری تا صبح هم چیزی ازش بیرون نمیاد ها!! سرش رو کشید عقب و با خنده بمیری سعید که اینقدر پر رو هستی ! من که گفتم دوست ندارم! دوباره بهش اخم کردم ! ببین ماهرخ جون ما قراره کلی با هم حال کنیم ولذت ببریم پس لطفا عادتهای بدت رو همین جا چال کن چون اصلا خوشم نمیاد ! قبل از اینکه چیزی بگه، دوباره کیرم رو چپوندم توی دهنش ! بعد از چند ثانیه مکث و توی اون حال خندیدن، آروم زبونش رو کشید زیر کلاهک و مشغول بازی با نوک کیرم شد و گاهی هم میک کوچیکی میزد ولی معلوم بود قبلا این کار رو نکرده! منم برای که بیکار نباشم و وقت کشی نکنم ،کمربندم رو باز کردم ولباسام رو درآوردم. یکی دو دقیقه ای با کیرم مشغول بود. با لبخندی بهش گفتم ببین ماهرخ جونم، چه کیفی میده که این لبای خوشگلت دور کیرم حرکت میکنه! خواست چیزی بگه و لباش کمی شل شد! خوب خوشبختانه کلکم گرفت! با شل شدن لباش تقریبا دو سوم کیرم رو فشار دادم توی دهنش و چند ثانیه محکم نگه داشتم! به سرفه افتاد و از توی دهنش کشیدم بیرون !سرفه کنان : خیلی نامردی سعید !! نشستم جلوش در حالیکه اون هنوز سرفه میکرد صورتش رو بوسیدم و دراز کشیدم روش ! ماهرخ جونم ببین اگر دل به کار بدی، هم تنبیه نمیشی و هم هر دو مون یک حال اساسی میکنیم وجایی برای دلخوری نمیمونه . با بوسیدن دور لبش مشغول لب گرفتن شدم و قاموس خان رو انداختم لای پاش . خوشبختانه لب گرفتن رو پایه بود وممانعتی نکرد. چند دقیقه ای دستام روی پستوناش بود و لباش رو میخوردم ، ولی نذاشت برم سمت کُسش و جلوگیری کرد . البته چون آمادگی هم نداشت وتمیز کاری نکرده بود خیلی هم بد نشد .مقداری تف زدم توی دستام واطراف کُسش رو خیس کردم ونوک کیرم و رو با سوراخش تنظیم کردم . دوباره مشغول لب گرفتن شدم ودر حد کلاهک کیرم رو فرو کردم توش وآروم شروع به حرکت کردم. تقریبا نصف کیرم رفته بود تو و ماهرخ هم داستاش رو دورگردنم انداخته بود و با چشمای بسته همراه من لب میگرفت. کیرم رو کشیدم بیرون و با یک حرکت تا خایه کردم توش! با یک ناله چشماش باز شد اخمی کرد بهم و همزمان پاهاش هم تا پشت پاهای من باز شد و از باسن به پایین بین پاهاش قرار گرفتم . محکمتر بغلم کرد و منم دستام رو گذاشتم زیر سرش و بعد از یک دقیقه نرم شروع کردم به تلنبه زدن. بدن تپل وگوشت آلودش عین تشک فنری با هر تلنبه من همراه با لرزش بالا و پایین میشد و لذت جدیدی رو تجربه میکردم . چسبندگی کُسش نشون میداد حد اقل به این زودیها سکسی نداشته . سه چهار دقیقه ای روی ماهرخ دراز کشیده بودم و داشتم تلنبه میزدم . گاهی نرم و گاهی هم به مدت چند ثانیه سرعتی وضربه های عمیق، رفتارش نشون میداد که خیلی طول نخواهد کشید. دست راست رو انداختم زیر زانوش و کشیدم رو به بالا تا کُسش تنگتر بشه و کم کم سرعتم رو بیشتر کردم . برای لحظاتی چنان لبام رو میخورد وگردنم رو فشار میداد که احتمال فلجی از گردن به پایین بالا بود، منم از ترسم سرعتم رو بیشتر کردم بلکه از داخل دلش به رحم بیاد .داغی کُسش هر آن بیشتر میشد و اطراف کیرم روونتر! یک دقیقه آخر بی وقفه وبا تمام توانم ضربه زدم تا بالاخره رسید اون لحظه روحانی! بایک ضربه که چیزی نمونده بود تخمام هم بره توش از توی کُسش کشیدم بیرون ومشغول آبیاری شکم وسینه های ماهرخ جونم شدم . سه چهار دقیقه ای دستم رو گذاشتم زیرسرش و کنارش دراز کشیدم و در حالیکه آب های روی سینه اش رو میمالیدم همه جا : میدونی ماهرخ جونم ، من معتقدم آدمای کار کشته بهتر میتونن آدم رو حال بیارن و تمام سموم بدنش رو بکشن بیرون ! با اشاره به آبهای روی شکم وسینه اش :میبینی با این هم سمی که توی بدن من بوده انتظار داشتی فکرم درست کار کنه!! خند کنان دستش رو گذاشتم رو صورتم : خدا نکشتت پسر با این همه زبونی که تو داری !!
((نه انگار خدا رو شکر تخمام سالمه ! با تبریک به همه عزیزان ، مژده بدم که هنوز کارایی خودش رو حفظ کرده!))
تقریبا دو ماهی از اون اتفاق گذشته بود که یک روز عصری رفتم خونه نوید اینا که چیز بگیرم دیدم ماهرخ هم اونجاست : به به ماهرخ جونم هم که اینجاست !خدا چقدر منو دوست داره که بازم تو رو اینجا فرستاده تا من بازم روحیه بگیرم !در حالیکه سحر و ماهرخ میخندیدن :آقا سعید دیگه به ما سری نمیزنی!! با چشمکی به سحر : ماهرخ جون با وجود آدمای حسودی مثل سحر و نوید قطعا من نمیتونم دوست جونم رو زود به زود ببینم!
سحر بلند شد رفت وسایل روبیاره نگاهی به سمت آشپزخونه کرد وآروم گفت :سعید جان انگار اونسری خیلی بهت بد گذشت که دیگه پشت سرت رو نگاه نکردی!
(اینجوری نگاه نکنید ، بخاطر نجات زندگی دادشم مجبورم می فهمید ؟مجبور ، و الا از این کارها حالم بهم میخوره )
نوشته: سعید

نوشته های مرتبط:
ملکه فاتح و کیر نجات بخش (۲)
ملکۀ فاتح و کیر نجات‌بخش
مشاهدات یک غریق نجات زن
نجات دادن عمه افسرده
سکس با غریق نجات
فرشته نجات
نجات غریق گی
وقتی کیرم جونمو از مهلکه نجات داد.
لز با شیرین واسه نجات دادن ازدواجم
گی با فرشته نجات
نجات غریق و دختر خوشگل
فن بابام کونم رو نجات داد
نجات غریق
نجات عشقم
يك فرشته نجات ، يك عجوزه پير
بانوی نجات بخش
عملیات نجات
غريق نجات
به خاطر نیم بیت کوین
تریسام به خاطر عشقم (۱)
یک شب خاطر انگیز ضربدری
سکس با عمه‌ به خاطر خیانت شوهرش (۱)
کون دادن به خاطر کص
طلاق به خاطر سکس
به خاطر عشقم کون دادم
مجبور شدم به خاطر فقر لز کنم (۲ و پایانی)
مجبور شدم به خاطر فقر لز کنم
کون دادنم به خاطر ماساژ
اعتیاد به خاطر کون مژگان
خیانت به خاطر سردی شوهرم
به خاطر سکس از شوهرش جدا شد
دسیسه یا خاطر خواهی مادر (۱)
به خاطر پسرم (۲و پایانی)
به خاطر پسرم (۱)
کون دادن علی به خاطر پول
به خاطر پسرم
سکس با بنگاهی به خاطر پول
من مست و توي آسوده خاطر
به خاطر زد بازی کردمش
به خاطر درسا (۲)
به خاطر درسا
جنده شدن زنم به خاطر بي پولی
سکس زنم با یکی از خاطر خواهاش
به خاطر یک مشت ترقه
کس دادن مادر زن عزيز به خاطر دخترش
خیانت به خاطر مریضی زنم
گی شدن به خاطر هیجان
به خاطر گیتا (1)
سكس فقط به خاطر از دست ندادن عشقم
به خاطر عشقم بهرام
جدایی به خاطر سکس نبود
کون دادن به خاطر پاس کردن ریاضی
به خاطر خدا نمیر دخترم !
به خاطر دل خودم
زندگی من زندگی من پس از باکرگی (۲)
عجیب تر از زندگی، مراحل زندگی هست
زندگی تو ایران….یعنی زندگی پر از ظلم
زندگی چاپ دوم نداره پس عاشقانه زندگی کن
زندگی یعنی زندگی
سکس ناخواسته با دختر داداشم
من و داداشم و دختر دایی هامون
لب های جذاب زن داداشم
سینه های بزرگ زن داداشم (۱)
تماشاگر سکس زنم با داداشم
سکس با مواد فروش و داداشم
سکس با برادر خانم داداشم
۹۰۰کیلومتر سکس با خواهرزن داداشم !
سکس با پروین زن داداشم
دوست دختر داداشم
اول زن داداشم خواست
دردناک ترین سکس عمرم با داداشم
زنم زمانی زن داداشم بود (۱)
خاله زن داداشم
سکس با زن داداشم آرزو
سکس من با زن داداشم بعد ۱۴سال انتظار
تریسام من و مینا و داداشم
سکس با داداشم؟!
من و داداشم
من و رفیقی که داداشم بود (۱)
مادر زن داداشم (۲)
مادر زن داداشم (۱)
عشق تمام نشدنی من و زن داداشم
عشق بازی با خواهرزن داداشم
من و داداشم و سکس اتفاقی
داداشم نه !
داداشم
کردن کون زن داداشم
سکس من و زن داداش زن داداشم
کون دادنم به داداشم تو استخر
داداشم هر مدلی که فکر کنید منو کرد
خوردن پاهام توسط داداشم
من و زنم و داداشم
داداشم و آبجی بیوه ام
من و داداشم بابک
کس زن داداشم (۱)
داداشم و دختر دایش
تجاوز به من و داداشم
داداشم و گائیدن کسم
سکس زن داداشم هستی جون
زن داداشم هم میخواست بکنمش
سکس وحشی با دوست داداشم
کون دختر داداشم
من و داداشم شهرام
سکس داداشم با دوست دخترش
دوست دختر داداشم برام ساک زد
خیانت جذاب با زید داداشم
افسانه زن خوشگل داداشم
وقتی که داداشم…
سکس یواشکی داداشم با من تو خواب
من و زن داداشم رویا
كسي كه مثل داداشم بود بهم تجاوز كرد
آشنایی با سمیرا تو عروسی داداشم
ماجرای مرموز من و زن داداشم
اولین سکس با سارا کارمند داداشم
وقتی که داداشم …
کون دادن من به داداشم
منو شوهر خاله و پسر خاله و داداشم
سکس یواشکی با دوست داداشم
شب عروسی من و داداشم
سکس من با دوست زن داداشم
مدرسه پر برکت داداشم
داداشم یه کون سیر ازم کرد
من و… زن داداشم
چرا زن داداشم سینه هاش بزرگ بود؟
خواهر زن داداشم
زن داداشم منو خر کرد
سکس با خواهر زن داداشم
ماجرای کوس دادنم به داداشم
سكس من و زن داداشم
زندگی پس از طلاق (۵ وپایانی)
زندگی تلخ (۱)
زندگی پس از طلاق (۳)
زندگی من: تاریکی ای که هیج وقت تغییر رنگ نداد
دوراهی پیچ و خم یک زندگی
تلخ و شیرین زندگی علی (۲)
بدترین روز زندگی من و خواهرم
اولین روز زندگی مشترک
لذت زندگی با حقارت
بهترین شب زندگی بهار
زندگی سیاه سفید
حقیقت زندگی
زندگی سرسری
تجربه های زندگی (۱)
زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو…
زندگی من و پدرم (1)
قسمتی از زندگی من (1)
تنها مرد زندگی ام
زندگی صدف (2)
بهترین شب زندگی آقا امید
شیرین ترین سکس زندگی امیر

اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *