این داستان تقدیم به شما
دست من را گرفت و آرام لای پای خودش برد… کیرش را میشد مثل یک الوار از روی شلوار حس کرد. داغ شدم و در همین حال دست دوست دخترم را محکم فشار دادم. او هم دست من را فشار داد. صدای حبس شدن مداوم نفسهای دختر را میشنیدم. ناخنهای بلندش در پشت دستم فرو میرفت اما تمام حواس من پیش کیر مرد بغل دستی بود که داشتم از روی شلوار میمالیدم. آرام در تاریکی سینما و لابلای شلوغی این فیلم بیمعنی، مرد سرش را نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد:
– کووونییی
صدایش تا عمق وجودم فرو رفت و کپلهای عرق کردهام را به خارش انداخت. تنم مور مور شد و احساس کردم فشار خونم پایین افتاد. دوست دخترم یک نفس عمیق کشید و دوباره صداش قطع شد. داشت با تمام وجود جیغ سرشار از شهوتش را کنترل میکرد.
– کووونی تو رو چه به دوست دختر. میخوای برات بکنیمش؟
مرد دوباره در گوشم زمزمه کرد. کیرم با شورت و شلوار فاق کوتاه در حال جنگ بود. میخواستم از این وضعیت خلاصش کنم اما یک دستم را دوست دخترم چنگ زده بود، و آن یکی بین دستهای پشمالوی مرد و کیر کلفتش گیر افتاده بود.
از گوشه چشم سینههای محدثه، توجهم را جلب کرد: یک مرد دیگر داشت سینههای دوست دخترم را میچلاند.
– بیغیرت کونی از این کیر خوشت میاد؟ دوست داری بره لای کون خوشگلت یا برای کس داغ دوست دخترت میخوایش؟
صورت مردی که با دوست دخترم مشغول بود را نمیدیدم. اما شک نداشتم از شدت خوشی داغ و قرمز شده. یک دستش روی پای محدثه بود و آن یکی سینههای بزرگ دوست دختر من را مالش میداد. اشک از گوشه چشم محدثه سرازیر شده بود. اما لبهایش، درست مثل لحظات اوج سکس، مرتعش بود. دماغ عمل شده کوچکش نمیتوانست به نفسهای عمیقش راه بدهد. دستم کلاهک کیر مرد قوی هیکلی را حس میکرد که چند دقیقه پیش در این سینمای نیمه خلوت شروع به نوازش رانم کرده بود. دیگر شک نداشتم که شورت به پا ندارد. کمی جابجا شد و کاپشنش را روی پاش انداخت. بدون این که کلامی جابجا شود میدانستم حرکت بعدی چیست. منتظر ماندم تا زیپ شلوارش را باز کند. در این انتظار تبآلود سرم را چرخاندم تا به دستمالی شدن ناموسم نگاهی دیگر بیاندازم. چشمهای محدثه با گیجی و خماری نیمه باز شد و وقتی دست مرد کسش را مالش داد پلکهایش را محکم به هم فشرد و جیغش رو با تمام توان کنترل کرد.
– آره. بگیرش دستت کونی. دوست داری کیرم رو بچه خوشگل؟ وای چه زیرابرویی هم برداشته. تو که خوشگلتر از دوست دختر جندهات هستی. دوست دخترته یا زنت بدبخت؟ یعنی انتظار داشت در این وضعیت جواب بدهم؟ نبض کیر کلفتش را میشد احساس کرد. انگشتهایم دور این الوار گوشتی حلقه زد و در تمام وجودم یک آرزو بیشتر نماند: این کیر پرستیدنی را در دهانم بذارم و تا میتوانم ساک بزنم.
– جواب بده کون کونی. به عمو جواب بده خوشگل. عزیزم. جنده پسر. جواب بده لاشی! به زحمت دهانم را باز کردم. اما صدایی بیرون نیامد. روی پرده، یک زن چادری شعارهای انقلابی میداد. آب دهانم را قورت دادم. در فیلم موتوری از خیابانهای کثیف تهران رد میشد.
– دوست… دوست دخترمه دست پرقدرتش، زیر کاپشن، مچم را فشار داد و صداش، کمی بلندتر از حد آبروداری، گفت:
– جوون. بچه خوشگل دوست دختر هم داره. میخوای این کیر رو توی دهنش ببینی لاشی؟ میخوای هم تو رو بکنیم هم اون رو؟ میخوای ناموست رو جنده کنیم بدیم خدمتت؟ نگاه کن رفیقم داره چیکارش میکنه. جوون. نیگا… رفیق بلندقدش دیگر رسماً محدثه را بغل زده بود. دستش از کس تا زانوی ناموسم را سانت به سانت جارو میکرد. میتوانستم، یا فکر میکردم که میتوانم، بوی ترشحات واژن محدثه را از این فاصله احساس کنم. درست مثل وقتهایی که خانه خالی میشد و شلوار تنگش به سر زانو نرسیده، دهان من دور کسش بود. تمام حروف الفبا را با زبانم روی چوچولهاش میکشیدم وقتی به نقطههای چ و سرکشهای گ میرسم جیغهایش کم مانده بود که همسایهها و پلیس را با هم خبر کند…
اما در این لحظه در یک حال دیگر بودم. چیزی فراتر از سکسهای این دنیایی. چند هزار ولت برق از سرتاپای من میگذشت. مقعدم به صورت نوسانی باز و بسته میشد و بدون این که ماهیچهای حرکت داده باشم، عرق سرتاپای وجودم را فراگرفته بود. تاریکترین آرزوهای جنسی زندگیم از عمیقترین قسمتهای روحم بیرون میزدند، به سطح میآمدند و چیزهایی به من میگفتند که جرات اعترافشان را هرگز نداشتهام. قبول! یکی از سوژههای محبوب جلقم همیشه گاییده شدن محدثه بود جلوی چشمانم. اما هیچ وقت نمیخواستم این سوژه را در دنیای واقعی ببینم. فقط به صدمهای که به روح دختر بدبخت میخورد فکر کن! اما چیزی که خوابش را هم نمیدیدم این بود که محدثه هم تا این اندازه شهوتی بشود. دست مرد بلندقد که روی ران دختر قرار گرفت، تلاقی چشمهای من و محدثه، سرش که به طرف مرد برگشت و خنده نخودیش به معنای رضایت. هنوز کیرم از این اتفاق نیمه راست بود که دستی هم روی ران من کشیده شد. گرمای دست مرد پشمالو از شلوارم به پاهای تازه تراشیدهام نفوذ میکرد. کل بعدازظهر جمعه را در حمام بودم برای زدن موها. پشمهای بدن و پاهایم که رفت مشغول خایه و کون شدم. وای پسر چقدر سفید شده بود! از بدن دختر هم سفیدتر! چقدر شستن بدنم راحت شد. کف صابون چه حالت لغزندهای به این ماهیچههای خوشتراش میداد. به کیر برافراشتهام نگاه کردم و خندهام گرفت. به خودم گفتم «آخه آدم برای خودش هم راست میکنه؟» اما دستم لغزید و لغزید و بدون هیچ مانعی به مقعدم رسید.
شروع به جلق زدن کردم. اما کیرم چنان راست و استخوانی شده بود که چیزی حس نمیکردم. شروع کردم به انگشت کردن خودم. پروستاتم تحریک میشد و خایههایم بالا و پایین میپرید. سعی کردم جلق زدنم را تمام کنم. اما به محض این که به کیرم دست زدم آبم مثل شلنگ به بیرون پاشید شد. خجالتزده و خالی بودم. در آینه به خودم گفتم «احمق کونی» و تمام شب حس بدی داشتم. بارها و بارها خودم را انگشت کرده بودم و هر بار بدون استثناء حس پشیمانی گندی داشتم. تصمیم جدی گرفتم که تا عمر دارم جلق نزنم. اما اگر همه تصمیمهایی که انسان بعد از آمدن آبش میگیرد عملی شوند، به پیغمبر احتیاج نداریم. دنیایی میشویم پر از موجودات پاک آسمانی. اما چه فایده؟ آب کمر دوباره بازگشت، دوست دختر زنگ زد، سینما تاریک بود و یک مرد بلندقد دوست دخترم را بغل میزد. کیر یک مرد پشمالو در دستانم سفتتر و سفتتر میشد و در حالی که نوک سینهام از هیجان و شهوت سیخ شده بود نمیدانستم با مالیده شدن ناموسم حال کنم یا لیسیدن این کیر فوق مردانه را آرزو کنم. محدثه به سمت من برگشت. صورتش بنفش شده بود از جیغهای نکشیده و نفسهای حبس شده. لب جنباند که «بریم بیرون». پشمالو شنید:
– اوووف. آره بریم بیرون. بریم که دارم میترکم. نفمیدم چطور و با چه سرعتی وارد ماشینی در کوچه تاریک و دنجی شدیم. دکمههای مانتوی تنگ محدثه یکی یکی باز میشدند.
کمربند من و شلوار من هم پایین کشیده میشدند و دستی چند تف غلیظ و محکم رو به کونم میمالید:
– جووون. عجب چیزی هستی تو پسر. کیرم توی کونت لاشی. جنده. و فحش بود و درد فیلکش بود و حس این که کمرم نصف شد و لبههای کونم پاره شد و کیر کلفتی بود که تا نیمه درون کونم جا گرفت و بیحرکت همانجا ایستاد. گویا مرد پشمالو حرفهای بود. کیرش را همانجا نگه داشت تا ماهیچههای مقعدم به دور کیرش حلقه بزنند و خودشان را با شرایط جدید وفق بدهند. دردی که مثل صاعقه تا استخوانم نفوذ کرده بود آهسته آهسته کم شد و تازه اجازه داد که سرم را برگردانم و به دنبال محدثه بگردم. مرد قدبلند کیرش را از بند شلوار آزاد کرد و داخل دهن محدثه فرو برد. محدثه عوق زد. کیر را با دستهای نازش برای لحظهای بیرون آورد، نفسی تازه کرد و خودش کیر خوشتراش را در دهن کوچکش جا داد. دستهایش به سمت تخمها رفت و مثل یک جنده واقعی فشار کوچکی داد. انگار این چیزی نبود که مرد قدبلند انتظار داشته باشد. آبش با شدت به حلق محدثه پاشید و تعادلش را در فضای کوچک ماشین از دست داد. مرد پشمالو نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد.
– خاک بر سر خروست کنن شل کمر. نگاه کن من پسره رو چطوری میگام. و طوری گایید که از درد صندلی ماشین را گاز زدم. ستون فقراتم هشدار میداد که در حال فلج شدن هستند اما کیر ابله من راست کرده بود و پروستاتم جشن گرفته بود. به معنای واقعی کلمه در کونم عروسی شده بود. محدثه با انگشتهای باریک منی رو از دور لبهاش جمع میکرد و به گاییده شدن دوست پسرش خیره شده بود. مرد بلندقد داشت نفس تازه میکرد و پشمالو پشت سرهم فحش میداد:
– جوون. کونی. بچه خوشگل. بیناموس. بیغیرت. لاشی. مامانی. مامانت رو گاییدم. کون خواهرت هم به خوشگلی کون خودته؟ کون خواهرتم گاییدم. شاشیدم توی هیکل خوشگل کونیت. ابرو قشنگ. بیناموس. بذارم توی کون دوست دخترت؟ ان کونت رو بکنم توی کس اون زن لاشیت؟ و مثل این که این ایده آخر به نظرش جذاب آمد چرا که من را پرت کرد را به طرفی و خطاب به محدثه گفت: «جنده خانم بیا اینجا میخوام بگامت» محدثه مثل بردهای مطیع و حرفشنو از بین صندلیهای ماشین خودش را به طرف مرد پشمالو کشید. دست مرد موهای دوست دخترم را از پشت چنگ زد و دهانش را طوری روی لبهای محدثه گذاشت که نصف صورت دختر لابلای ریشهای او ناپدید شد. من خودم را کنار کشیدم تا جا برای آنها باز شود. بلندقد هنوز پشت فرمان نشسته بود و با کیر آویزان نفس نفس میزد. پشمالو دهان و زبان کثیفش را از روی صورت دوست دخترم کنار کشید و دستور داد:
– لختش کن کونی. دوست دخترت رو برام لختش کن. میخوام کیرم رو بکنم توی کس زن آیندهات. مطیع و آرام، تا جایی که درد کونم اجازه میداد قطعه به قطعه محدثه را برهنه کردم: اول مانتوش رو از تنش بیرون کشیدم. بعد شلوارش را درآوردم. محدثه به من خیره شده بود و حالت صورتش مخلوطی از «خاک بر سر بیغیرتت کنن» و «بکن! کونی! من رو لخت کن» بود. شورت صورتی که جلوی چشم پشمالو ظاهر شد، چنان «جووووونی» گفت که رفیق خسته و بیرمقش برگشت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. تاپ محدثه را در حرکت بعدی از تنش بیرون کشیدم تا بدن سفید و کشیده دوست دخترم را جلوی چشم دو مرد چشمچران برهنه کنم. گیج و شهوانی و مطیع بودم با کونی لخت و خونآلود و روبرویم دوست دختری بود با شورت و سوتین و پستان ملتهب و یک کیر الوارمانند هم در نزدیکی ما بود که در التهاب کردن محدثه بالا و پایین میپرید. چرا سگک سوتین را اینقدر پیچیده میسازند؟
همیشه باز کردن سوتین بدترین کیری است که میشود به جریان خروشان سکس زد. بیش از حد معطل کردم و صاحب الوار گوشتی طاقت نیاورد. دست برد و چنان سوتین را از جلو کشید که بند به تن دختر پاره شد و پستانهاش هر کدام به طرفی جهید. کیر بیحال جلوی ماشین از دیدن این خشونت دوباره راست کرد و خون در رگهای صاحب کیر دوید. اما کس دیگر نه متعلق به من یا او، که ملک پدری مرد پشمالو شده بود. دیگر برای گفتن «جوووون» یا کلمه شهوتآور دیگری صبر نکرد:صورت مرد بین سینههای دخترک غرق شدند و ریشهای سیاهش مثل سمباده به خراشیدن پوست لطیف دختر مشغول شدند. اما محدثه در دنیایی نبود که از این مسائل آزرده شود. شهوت روح و ذهن دختر را تسخیر کرده بود. درد برایش تحریک بود و گاییده شدنش با کیر غریبهها هیجان و اضطرابی غیر قابل وصف. از تحقیر من لذت میبرد و من از تحقیر خودم. از بیغیرتی من داغ میشد و من از بیغیرتی خودم شهوتی. بالاتنهاش هول داده شد طرف من و نصف بدن لختش در آغوشم جای گرفت. پشمالو قصد کس کرده بود. بالاتنه دوست دخترم را در آغوش من جا داده بود تا بتواند پایینتنه را تصاحب کنه. ندیدم شورت چه موقع از پای محدثه بیرون آمد. چیزی که دیدم کلاهک کیری بود که بین پاهای دختر فرو رفت و جیغی که دیگر حبس نشد. در ماشین پیچید، در کوچه خلوت و دنج پیچید و از سر خیابان تا ته خیابان به تک تک خانهها سرک کشید. پشمالو و بلند قد جا خوردند. ما سه نفر از ترس سیخ نشستیم. آب به چشمهای محدثه دوید و رعشه به تنش افتاد.
– فاک فاک فاک. روشن کن بریم حمید. الان ملت میریزن. هشدارش بیجا هم نبود. انتهای کوچه چراغ خانهای روشن شد. حمید گاز داد و رفتیم. و رفتیم. مرد پشمالو مانتوی دختر را بر روی دوشش انداخت و گفت «بپوش». با نگرانی به اطراف نگاه میکرد. «حمید مراقب اون پاتروله باش» ماشین سرعت گرفت. یکی دو خیابان بعد در بزرگراه بودیم. محدثه با قیافه درهم و ژولیده، با مانتوی تنگی که دکمههایش بالا و پایین بسته شده بودند نشسته بود و از چشمهایش خون میبارید. پشمالو که پیراهنش را در شلوار مرتب میکرد و من به طاقت فرساترین روش ممکن سعی میکردم روی صندلی بنشینم. سه نفرمان روی صندلی پشت بودیم. حمید اعلام کرد: «چیزی نبود، دنبالمون نیومد فکر کنم» اول نفس راحتی کشیدم، بعد نگرانی تمام وجودم را پر کرد. حالا چه میشد؟ اما این محدثه بود که فکر من را به صدای بلند به زبان آورد: «حالا چی؟ چاقو میزنین پرتمون میکنین توی آشغالا؟» قلبم تیر کشید. یخ زدم.
چطور به اینجایش فکر نکرده بودم؟ دهانم خشک شد. مغزم با سرعت شدیدی به کار افتاد تا راه فراری پیدا کند. اگر در را باز میکردیم تا خودمان را به بیرون پرت کنیم چه؟ با سرعتی که ماشین در بزرگراه میرفت مرگمان حتمی بود. اما آیا این مرگ کم دردتر از مرگهای دیگری که منتظرمان بود نبود؟ پشمالو و حمید در آینه نگاهی رد و بدل کردند. توافقی بدون کلام در نگاهشان شکل گرفت. پشمالو پرسید:
– شما دو تا با هم میمونید؟ منظورم اینه که بعد از این ماجرا؟ نوبت من و محدثه بود که به هم نگاه کنیم. من گیج شده بودم. محدثه چانه زدن بر سر زندگیمان را به دست گرفت:
– منظور؟ پشمالو ریش سمبادهاش را کمی خاراند و توضیح داد:
– منظورم اینه که با هم دوست میمونید؟
ترس ناگهانی تمام شهوت را از جمع چهارنفره ما پرانده بود. چهار ذهن حسابگر مشغول معامله بودند. یا حداقل دو ذهن حسابگر: محدثه و پشمالو. من که گیج بودم و بلندقد با چشمهای نگران در جاده به دنبال پاترول و پلیس و گشت و بسیجی و هزار مرض دیگر میگشت. مرد پشمالو اینطور ادامه داد:
– راستش من و این رفقیمون زیاد جنده منده کردیم ولی یه بار هم پیش اومد یه زن و شوهر رو با هم کردیم. بهترین کس و کونی بود که در عمرمون کرده بودیم… معلوم بود که دارد خاطرهای خوش را مرور میکند چون زبانش را ناخودآگاه به لبهایش کشید. دوست بلندقدش هم سری به تایید تکان داد اما دوباره با دقت به جاده خیره شد.
– اینه که… چیزه… ما میخوایم با شما باشیم. بعد ناخودآگاه دستش را به طرف جیبش پیراهنش برد و هول هولکی گفت:
– پول هم بهتون میدیم… از هر نظر تامین. مکان هم از ما. شما فقط بیایید. بذارید یه شب دیگه اینطوری داشته باشیم… دوستش به شدت سر تایید تکان داد اما فرمان را دو دستی چسبیده بود.
نگاه من و محدثه از مرد پشمالو به سمت هم لغزید. از چشمهای دختر خواندم که مغز او هم دارد با سرعت کار میکند اما نمیدانستم چه در سر دارد. تمام سعیام را کردم که با نگاه به او بفهمانم «تو رو خدا فعلا قبول کن حداقل امشب سرمون رو نبرن» لبهای محدثه به پوزخند باز شد و گفت:
– فقط «یه» شب دیگه؟ هیچ وقت صدایش را اینطور لوند و اغواگر نشنیده بودم. مثل جندههای فیلمفارسیهای قبل از انقلاب حرف میزد. گویا جندهگری اثر خودش را هم کرد: گل از گل پشمالو و دوستش شکفت. اول فکر کردم که نجات پیدا کردیم. اما پشمالو حریصتر از این حرفها بود. دستش را به چانه محدثه رساند و به طرز زنندهای آن را در مشتش گرفت. مردک عشق تصاحب داشت:
– خب نظرت چیه همین امشب رو هم در خدمتتون باشیم خانم خانما؟ مقعد زخمیام تیر کشید. اما مرد بلندقد به دلیل نامعلومی کمکمان آمد:
– نه پژی. امشب نه. مکان جور نیس. اخمهای رفیقش در هم رفت. مطمئن بودم خونریزی دارم. مایع گرمی در لابلای کپلهایم احساس میکردم که لابد خون بود. هوا بوی زنگ فلز میداد.
– چرا مکان نیست؟ یه زنگ میزنم به راستا و بروبچ خونه رو خالی کنن. دستم را آرام به طرف دستگیره در ماشین بردم. صد، صد و ده سرعت داشتیم. حمید بلندقد عصبی بود. نمیدانستم چرا. صدایی از محدثه هم بیرون نمیآمد. اما جرات نداشتم به طرفش برگردم و نگاه کنم.
– نه باباش اینا از شهرستان اومدن. عمرا نشه. بکش بیرون یه امشبو. هر وقت مکان بود زنگ میزنیم بهشون دیگه. بعد در آیینه نگاهش نگاه من و محدثه را جست:
– مگه نه؟ شمارهتون رو میدین دیگه؟ محدثه قبل از جواب دادن خودش را در آغوش پژی پشمالو فشرد و گفت: «آخی عزیزم… مگه میشه من اون خوشگله رو دوباره نخوام؟» و با نگاهش به بین پای مرد اشاره کرد. بعد پوزخندی صورتش را دوباره پر کرد: «کون این بیغیرت رو هم که آش و لاش کردی. دیگه نای کون دادن نداره که. تا دفعه دیگه خودم بهش میرسم. روزی یه موز فرو میکنم توی کونش تا برای کیر پژی جونم آماده بشه.» بعد دستش را روی ران پژی مالید و قهقهه سر داد. مطمئن نیستم ما پسرها همیشه اینقدر زود خر میشویم یا فقط وقتی کنترل از مغزمان به کیرمان منتقل شده باشد. صدای خندههای پشمالو با خنده دختر قاطی شد. حمید هم با خندههای منقطع و مضطربش به آنها پیوست.
– خیلی خوب. یه شق درد دیگه هم فدای تو کس خشگله. به شرطی که حسابی کون دوست پسرت رو برام چربش کنی جنده باکلاس خودم. و لبهایشان برای چند دقیقه به هم قفل شد. چند دقیقهای که من نگران بودم مبادا مرد نظرش را عوض کند و چند دقیقهای که حمید از اولین خروجی به سمت خیابانهای فرعی و فرعیتر پیچید. وقتی ما را نزدیک به یک آژانس پیاده کردند و رفتند پژی هنوز داشت چیزی در مورد خروسها میگفت و حمید به کلی کلافه بود. شماره من و محدثه در گوشیهایشان و میسکالهایی که انداخته بودند تا ما شماره آنها را داشته باشیم در گوشیهای ما بود. پاهایم میلرزید. فشار خونم طوری افتاده بود که میترسیدم این چند قدم را هم نتوانم بردارم. اما محدثه انگار نه انگار.
دکمههای مانتویش را مرتب کرد و با سر به سمت آژانس اشارهای داد. به سختی و با درد قدم برمیداشتم. محدثه برای اولین بار بعد از پیاده شدن به حرف درآمد:
– امشب بیا خونه ما. مامانم شیفته. زخمات رو تمیز میکنم. اینطوری تا صبح عفونت میکنی. حس گرم و خوبی در وجودم پیچید. پس نمیخواست از من جدا شود. هیچ وقت در زندگیام تا این اندازه به یک حامی نیاز نداشتم. حرفش به من انرژی داد تا خودم را چند قدم دیگر جلو ببرم. اما بعد متوقف شدم:
– یعنی… یعنی… برات آخه مهم نیست؟ یعنی من… کون… بیغیرت… دستم را فشار داد. نه به شدتی که در سینما فشار داده بود. ناخنی در وجودم فرو نکرد، گرمای دستهایش بود در پوستم نفوذ کرد.
– بعدا راجع بهش حرف میزنیم. الان بذار فقط برسیم به خونه.
آژانس یک ماشین بیشتر نداشت. سوار شدیم و هر کدام به دنیای افکار خودمان فرو رفتیم. در رادیو زنی شعارهای انقلابی میداد. یک موتور از کنارمان ویراژ داد. در نزدیکی خانه محدثه سرش را زیر گوش من آورد و آرام نجوا کرد:
– ولی شب بدی هم نبود ها. راستی موز کیلویی چنده؟
نوشته: شیبا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید