داستان سکسی تقدیم به شما
سلام
هیچوقت نمیخواستم داستانم و تعریف کنم ولی با خوندن پیام ها به این نتیجه رسیدم یخورده از واقعیت ها بگم.
اسمم سینا سن 24.
داستان من برمیگرده به زمانی که کلاس دوم راهنمایی بودم یه پسر خیلی خیلی خیلی شیطون و شر ولی در عین حال با دلی مهربون و پاک.
زمانی که کلاس دوم راهنمایی بودم همه در دوران بلوغ بودیم و تو همه ی جمع ها راجع به همین مسئله حرف میزدن و دنبال کشف این چیزها بودن.
ولی من هیچوقت مشارکت نمیکردم و خجالت میکشیدم و دوری میکردم.
تو همه ی داستان ها گفته میشه که خوشگل بودم و یجوری تعریف میکنن که غیر قابل باور هست، مدرسه ی ما سیصد دانش آموز داشت که راحت میتونم بگم فقط 5/6 نفر بودیم که واقعا خوشگل بودیم که از این پنج شش نفر فقط من بودم و یکی دیگه که علاقه ای به این مسائل نداشتیم و بچه ها نتونسته بودن به ما دست درازی کنن.
تقریبا زمستون بود، زنگ آخر مدرسه خورد و هوا تاریک بود و داشتم میرفتم خونه و بارون خیلی قوی ای داشت میبارید.
بخاطر اینکه کلیدم و گم میکردم همیشه دیگه مامانم بهم کلید نمیداد.
اونروز وقتی رسیدم خونه ساعت 6:30 بود که در زدم کسی در و باز نکرد.
زیر بارون کاملا خیس شده بودم و همش دلشوره داشتم که آب به کتابام نرسه، خیلی سردم شده بود یک ساعتی گذشته بود ولی هنوز مادرم برنگشته بود خونه.
نشستم جلوی در خونه و میلرزیدم، و دعا دعا میکردم مامانم بیاد و برم تو خونه گرم بشم و یه غذایی بخورم چون گشنگی امونم و بریده بود.
ساعت شده بود تقریبا 7 شب که همسایه ی دیوار به دیوار ما حسن آقا که تنها زندگی میکرد و همیشه بابام و مامانم میخواستن ازش شکایت کنن بخاطره بوی تریاکی که راه مینداخت تو کوچه و چندباری هم بخاطره اینکه مامانم به بابا میگفت از بالای پشت بوم مامانم و دید میزده میخواستن شکایت کنن اما هر دفعه پشیمون میشدن.
حسن آقا وقتی منو دید، یه سلام علیکی کرد و پرسید چرا دم در وایسادی ???
با صدای لرزون که سرما داشت استخونام و میشکست گفتم مامانم خونه نیست.
گفت پاشو بریم تو خونه ی من تا بیان صداشونو میشنوی میری خونتون.
با اینکه از صمیم قلب میخواستم برم و از این اوضاع خسته شده بودم.
قبول نکردم و هرچی اصرار کرد نپذیرفتم که برم داخل.
بعد از پنج دقیقه که وارد شد داشتم به خودم فحش میدادم که حدود یک ربعی گذشت و دوباره در و باز کرد و تو دستش یه ساندویچ بود که بهم داد و گفت بخور، من با یه تعارف خیلی کوچیک که منتظر اصرار بعد تعارفم بودم گفتم نمیخوام و دوباره که اصرار کرد پریدم و ازش گرفتم و گفت آخ آخ ببین که خیس هم شده بیا تو وگرنه سرما میخوری.
با دو دلی قبول کردم و وارد شدم، تا از در سالن وارد شدم تو دلم گفتم آخیش اون گرمایه داخل واقعا تداعی بهشت و برام داشت.
همون دم در سالن ازم خواست کاپشنم و در بیارم چون آب چکه چکه میکرد.
وارد شدم منو هدایت کرد به طرف بخاری و و درجشو زیاد کرد و مشغول شدم به خوردن ساندویچی که با نون تافتون بود و توش سیب زمینی و ترشی و تخم مرغ بود.
خودش رفت تو اتاقش و من از لای در میدیدم که پای پیکنیک داره یه چیزی میکشه.
که تا دید من دارم نگاهش میکنم بلند شد و کامل در و بست و بعد از پنج دقیقه با یه پتوی بزرگ امد بیرون و بهم گفت لباساتو در بیار خیسه بزار رو همین چوب لباسی بغل بخاری که خشک بشه.
من در جوابش گفتم چیزی ندارم بپوشم.
گفت عیب نداره.
شرت که پوشیدی ???
با خجالت گفتم بله.
گفت خب پس اینارو در بیار برو زیر پتو.
یخورده نه گفتم و قبول نکردم تا جایی که خجالت کشیدم بازم بگم نه بخاطر لطف هایی که به حقم کرده و پتو رو انداختم رو دوشم و رومو کردم اونور در حالی که منو نمیدید لباسام و در آوردم و با شورت شدم و پتورو پیچیدم دور خودم که بدنم پیدا نباشه و چسبیدم به بخاری.
خودش بلند شد لباسام و گذاشت بغل بخاری رو چوب لباسی که خشک بشن.
ساعت داشت نزدیک 8 میشد که من خیلی دسشوییم گرفته بود و چون بیشتر میخواستم بشاشم نمیتونستم خودم و نگه دارم و به حسن آقا گفتم دسشویی دارم، گفت پاشو برو، گفتم خب لباس ندارم، گفت مگه شورت نپوشیدی ??
گفتم چرا ولی لختم، گفت عیب نداره دایی برو من نگاهت نمیکنم، منم خیلی دسشویی بهم فشار آورد و مغزم دیگه کار نمیکرد، بلند شدم در حالی که شورت پام بود بازم دستم و گذاشتم جلوی دولم و رفتم دسشویی، در دسشویی کامل بسته نمیشد و شیششم کامل نبود، من نشستم و داشتم دسشویی میکردم حس ششمم نگاهه سنگینی و حس کرد، که یک لحظه سریع برگشتم و دیدم یه سر از لای شیشه در رفت کنار و متوجه شدم حسن آقا داشته منو میدیده، یخورده ترسیدم.
امدم بیرون سریع رفتم زیر پتو، چون شورتمم خیس بود یجورایی یه حاله ای از اندامم پیدا بود.
تا رفتم زیر پتو حسن آقا رفت تو اتاق و بلافاصله امد بیرون و شلوارش و در آورده بود و امد با شورت جلوم نشست و داشت میگفت چقدر گرمه …
بعد از چند ثانیه، کیرش و از بغل شلوار انداخت بیرون.
که من نگاهم بهش افتاد که از خجالتم چشمام و بستم و سرم و انداختم پایین.
قلبم داشت مثل گنجشک میزد.
ساعت شده بود دیگه 8.
حسن آقا نزدیکم شد و من در حالی که بغل بخاری بودم بدنم یخ کرد و شروع کرد پتورو بزنه کنار، من هیچ حرفی نمیزدم کاملا ترس بر من غلبه کرده بود، نعشه ی نعشه بود.
دست گذاشت رو دولم از روی شرت …
بدون اینکه حرفی بزنم دستم و گذاشتم رو دستش در حالتی که میخواستم دستش و بزنم کنار و گریه کردم.
دستم و با قدرت و عصبانیت زد کنار و شروع کرد به مالیدن دولم …
خیلی برام تحمل این چیز سخت بود.
من واقعا پسر پاک و خوبی بودم.
به حرف امدم از لا به لای گریه هام گفتم حسن آقا با هق هق ترووخدا دست نزنید، نکنید این کارارو زشته.
منو کشید تو بغلش و با هم دراز کشیدیم.
دست کرد از بغل شرتم و دربیاره که من شرتم و نگه داشتم نتونه بکشه پایین، از این کارم عصبانی شد و تخمای کوچیکم و با دولم و تو اون مشت بزرگش سفت فشار داد که حتی نمیتونستم داد بزنم.
و شرتم و کامل از پاهام در آورد …
من کماکان که داشتم گریه میکردم دوباره تو مشتش همه ی اندامم و گرفت و گفت خفه شو گریه نکن وگرنه میکنمش.
من سعی کردم جلوی خودم و نگه دارم و بی صدا اشک میریختم، خیلی صحنه ی کثیفی بود، یه پسر خوشگل سفید، پاک و معصوم تو بغل یه مرد کثیفه با چهره ای کریح و زشت.
شروع کرد با کیرش روی کون من کشیدن.
خیللللی برام مشمئز کننده بود و تو اون سن داشت حالم از خودم بهم میخورد و احساس میکردم الان خدا یه بلایی سرم میاره.
یلحظه حس کردم دست از مالیدن کیرش برداشت و یه تف کرد …
درسته هیچوقت سعی نمیکردم تو بحث های جنسی شرکت کنم ولی میدونستم این مواردو…
تو دلم یه ترس بزرگ ریخت واقعا این حرفی که میگن بند دلم پاره شد و حس کردم.
در حالی که کیر بزرگش راست شده بود و سفت، روی سوراخم قرارش داد.
بدون هیچ توجهی و هیچچچ رحمی کیرش و کامل فرو کرد تو کونم …
جججججیغ زدم داد زدم جججججججیغ میزدم …
فقط یه لحظه تونستم با جیغغغغ ببند بگم مامااااااااااااان … و گریه گریه گریه …
اما هیچکس هیچ کمکی بهم نکرد.
حدود نیم ساعت بدونه لحظه ای استراحت منو کرد و حتی لحظه ای برام دردش قطع نشد و بلعکس هر لحظه سوزش در من بیشتر میشد.
حتی گریه هم دیگه نمیکردم.
مثل فردی که هزاااار روز بدون استراحت ازش حمالی کشیدن خسته شده بودم …
بدنم کاملا بی حس شده بود.
مرگ و حس کردم و فقط دیگه از خدا میخواستم زودتر ارضا بشه و من از این درد لحظه ای رهایی پیدا کنم …
بعد از نیم ساعت آبش امد و سریع کیرش و از کونم کشید بیرون.
من مثل تکه گوشتی بی جان ولوو شدم همونجا …
دستم و بردم به سمت سوراخم و دستی روش کشیدم …
خیلی بزرگ شده بود و کمی خونی شده بود وقتی نگاهش کردم …
نمیتونستم از جام تکون بخورم …
ساعت شده بود تقریبا 9/15 که صدای پدر و مادرم و میشنیدم که تو کوچه دارن میان به سمت در خونه …
همون لحظه حسن آقا از جاش پرید و من همه ی توانم به کار گرفتم و با گریه و جیغ مادرم و صدا کردم.
خوشبختانه صدام و شنیدن و بلاخره نجات پیدا کردم اما دیر …
من دردی کشیده بودم که نه فقط جسمی بلکه روحی … کاش فقط جسمی بود تا همین الان من دارم تاوان گناهی که نکردم و پس میدم بخاطر یک حیوان صفت برای لحظه ای شهوت و ارضا شدنش …
اون شب نمیدونم دقیق ولی فکر کنم تا دو هفته بیمارستان بستری بودم و انواع آرام بخش ها بهم داده شد.
هر رووووز کابوس میدیدم.
و البته حسن آقا به سرانجام کار شومش رسید …
اما این برای من جبرانه خساراتی که به روح و جسمم خورده نشد.
زندگیم از هم پاچید، همه تا همین الان میدونن که که اتفاقی برای من افتاده … پدر و مادرم بخاطر یک کلید طلاق گرفتن و من …
بازم خداروشکر .
تمام
نوشته: سینا
نوشته مرتبطی وجود ندارد
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید