این داستان تقدیم به شما

اول بذارید خودم معرفی کنم.
اسم المیراست 30ساله مشاور این خاطره برای 15 سال پیش…
ی شب تابستان روی پشت بام خانه مادر بزرگ خوابیده بودیم بادختر دایی ام خیلی رودربایسی داشتم چون پتو کم بود هردومون زیریک پتو خوابیدیم شب سوتینم خیلی اذیت می کرد سعی کردم دربیاورم دستم خورد به سینه دختر دایی خوردچه سینه بزرگی داشت اون فکر کرد ازقصد زدم اون باکف دست زدبه سینه من زد دردگرفت چیزی نگفتم شب دیدم یکی باسینه من ور میره…

تاخواستم دادبزنم گفت هیچی نگو من ترسیدم من تنم میخوارید من برگشتم باسینه هاش بازی کردم گفت پس تو هم بلدی… پس بلندشو بریم پایین تا کسی نفهمیده… رفتیم پایین تو یکی‌ از اطاقها.  تا رسیدیم زودلباسهاش دراورد افتاد بجون من… در عرض چند ثانیه لختم کرد و منو انداخت رو زمین … کوسمو خورد من هم بادست به سینه هاش وررفتم یک دفعه تمام بدنم سست شد گفت حال کردی گفتم اره گفت نوبت توه من کوسش لیس زدم گفت بازبون بکن توش… کردم باز راضی نشد باانگشت کردم اخ اوخش رفت بالا دیدم بدنش میل رزه … گفت بسه  فعلا بریم بالا تا دفعه بعد حسابی‌ بکنمت…تا الان م هروقت بهم میرسیمو تنها میشیم تا جون داریم همدیگرو می‌کنیم و اینم میدونیم که این لحظه‌ها تکرار نمیشن و عمر جوونی خیلی‌ کوتاهه…
 
نوشته: المیرا

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *