این داستان تقدیم به شما
سلام
اسمم بردیا است مامانم سپیده تو 9 سالگی چون بابا و مامانش تو تصادف می میرند پیش عمویش بزرگ میشه زن عموی بد جنسش 13 سالگی مجبوری میده شوهر تا برای دختراش راه باز بشه اخه مامانم زیباییش بی نظیر بوده و هست الان که 35 سالشه با یک دختر 20 ساله مو نمی زنه 175 قدشه بین 67 تا 70 ک وزنشه عکسها و فیلم عروسی خوشتیپ و هیکلش به 18 ساله می خوره تا 13 ساله به یک مرد 35 ساله تاس و چاق و شکم گنده میدن که پولدار بوده و زنشو طلاق داده بوده که بعد از دو سال زن اولش با پیگیری های بچه هاشو فامیلاش با مهریه خیلی جزیی (14 تا سکه) که با صورتجلسه هر چهاده سکه را هم به سوسن میده که 4 تا بچه داشتن باز رجوع می کنه من تو 15 سالگی مامان با عمل سزارین بدنیا میام و لوله های مامانو به اصرار سوسن می بندن چون بابام از اون.4 تا بچه هم داشته دیگه بچه نمیخواسته
بابام مرد پول دوست و نا مهربونیه از ترس زن اولش سوسن خیلی مامانو نمیذاره تحویل بگیره سوسنم زن زیباییه نه به اندازه مامانم ولی میگن تا هوو را دیده چند قلم جراحی زیبایی هم کرده خیلی شیک و با کلاس می گرده از خانواده خیلی پولداریه چندتا دوس پسرم داره تو خونه ویلایی در محمودیه با هم زندگی می کردیم تو طبقه های جدا ولی تا دلتون بخا بابام خسیس و گدا خصلته
بابا مجبور شد خونه جدایی برامون خرید تو تجریش یک اپارتمان شیکی است تو یک مجتمع 18 واحدی 85 متری یکخوابه بزرگ
7 ساله بودم اواخر مرداد بود داشت بابا با سوسن می رفت ارمنستان و بعدش ترکیه منو مامانو با اتوبوس فرستاد مشهد پیش مادرش که زن خیلی خوبیه خیلیم دوسش دارم و مامانمم دوس داره در عوض تا دلتون بخا از عروس بزرگش (سوسن) بدش میاد
رفتیم سوار بشیم راننده که خیلی خوشتیپ و جوان بود ( اول مامان فکر می کرد شاگرد اتوبوسه) با دیدن مامان دست و پاشو گم کرد گفت صندلی جلو بشینید مسافراشو میفرستم عقب مامان قبول نکرد ما سه تا صندلی گرفته بودیم
راه افتادیم تو راه تازه از تهران دور شده بودیم شب بود بعد شام ساعت حدود 12 اتوبوس ترمز کرد و دیدیم یه اتوبوسی نگو خراب شده مسافراشو چندتا اتوبوس تقسیم کردن تو استراحتگاه و غیره یا کسایی که مثل ما صندلی اضافه داره سوار کنند سهم اتوبوس ما 4 تا بود انگار بعدها یادم اومد یا افغانی بودن یا مشهدی که خیلی شکل افغانی بودن راننده داشت جاها را عوض بدل می کرد به مامان گفت شما اگه امکان داره بیاین جلو تو دوصندلی بشینین این سه تا را بدم به این چارتا
قبول نکرد گفت جامون خوبه ولی مامان با راننده خیلی صمیمی حرف میزدن انگار اشنا بودن! معلوم بود مامان دوسش داره هی خوش و بش می کردن نشسته بود رو صندلی که راضیش کنه جاشو عوض کنه
مامان با ناز و افاده می گفت نه اونجا راحت نیستم پرسید این اقازاده داداشته مامان گفت نه پسرمه که چشای راننده از تعجب داشت از حدقه در می اومد گفت شوخی می کنید شما هنوز دخترید معلومه 17. 18 سالتونه شوخی نکن از کیفش شناسنامشو دراورد داد دست رانندهه اتوبوس راه افتاده بود اون مسافرا تو راهرو اون جلو نشسته بودن دید درست میگه کلی پاچه خواری مامان کرد گفت تازه شروع جوانیتونه 22 سالم که تمام نشده!! و ماشالا ماشالا بزنم تخته و با شوخی و شیطونی گفت پس منم از این صندلی پا نمیشم تا مجبور بشی بیای جلو مامانمم خیلی ریلکس گفت خیلیم بهتر مرد به این خوش تیپی خیلیم عالی هر دو خندیدن تو خندیدن راننده دستشو میزد رو رون مامان مثلا بی اختیار داره اینکارو می کنه هی چندتا هم جوک گفت باز خنده و مالیدن رون مامان و دستشم از روی رونش بلند نمیکرد خیلی از حرفاشونو نمیشنیدم پچپچ می کردن مامان گفت تو راننده ای یا شاگرد اتوبوس گفت راننده هستم شاگردمون مدتیه نمیاد خودمون مجبوریم جاشو پر کنیم اقا حبیب از من قدیمی تره سه دونگ سه دونگ اتوبوسو شریکیم…
هنوز مسافرها ته اتوبوس نیومده بودن مامان و راننده داشتن خوش و بش می کردن تا یه پیشنهادی به مامان کرد گفت تو جایگاه استراحت ما برین اونجا لاکچری و راحته تا مشهد رو تخت بزرگ که به راحتی دو نفر میخوابن باشین راحت تر هم هستین مامان 22 سالش بود همانطوریکه گفتم باور نمی کردن من پسرش باشم
مامان قبول کرد گفت باید ببینم با هم رفتن منم پشتشون تا مامان دید گفت خوبه جهنم و خندید معلوم بود که خیلیم پسندیده …
اومدیم وسایلمونو ببریم پایین راننده گفت اسمم بابک است الکی به اینا میگم شما زن و بچه ی منید مامان گفت باشه راننده مسافرها را با اشاره خواست اومدن گفت مجبور شدم زن و بچه ام را بفرستم بوفه زجر بکشن شما سه نفرتون اینجا یک جا هم که جلو هست کلی تشکر کردن مامان هم الکی انگار که قهره به راننده تشر زد که تو هم باااابک یه بار خواستیم با تو سفر کنیم باز الاخون بالاخونمون کردی بابک گفت سپیده جون ببخش حق با توهه من هاج و واج مونده بودم اینا چی میگن چه زود اسم همو میدونن گیج بودم
(تو دلم خیلی خوشحال که همه ببینن چه بابای خوشتیپی دارم اخه بابام تا ترمینال با ما بود حتی تا زمان سوار شدن ما که مامانو بوسید سر منم دست کشید مامان خداحافظی که کرد طوری برخورد کرد همه فکر کردن منو مامان دختر و پسرشیم)
رفتیم پایین جایی که اندازه یک اتاق جمع و جور بود با تخت تمیز و ملافه باز نشده بالش وکیوم شده و پتوی بزرگ پشم شیشه وکیوم شده همه نو مثل هتل 5 ستاره
تا راننده که اسمش بابک بود رفت مامان لباساشو در اورد با سوتین و شورت که همیشه تو خونه هم موقع خواب تقریبا لخت میشد رفت زیر پتو منم با شورت و زیر پوش رفتم بغلش تازه چشام سنگین شده بود در بوفه را زدن تا مامان اجازه نداده در باز شد اقا بابک بود کلی خوردنی از اجیل و میوه و ابمیوه و کیک و شکلات اورده بود مامان پتو را دور منو خودش پیچیده بود بابک نشست لب تخت و حرف زدن واقعا خوشتیپ بود بنظر مرد 25 ساله می اومد قدبلند خوشتیپ و چشم ابرو مشکی زیبا با موهای لخت پرپشت
برامون ابمیوه باز کرد مامان گفت اقا بابک میشه یه لحظه چشم بذارین من مانتو بپوشم گفت باشه ولی تو هم خواهر من راحت باش گفت اخه لختم ببخشید لباس زیرم تو ساکم تو بار مونده مامان بلوزشم اخه در اورده بود
دستاشو گذاشت رو چشاش مامان پتو را داد کنار مانتوشو ورداشت زودی کرد تنش ولی شلوار نپوشید موهای ابریشمی بلوند و خرمنش بدون کلیپس باز بود ریخته بود عقب و جلو سوتین مشکی مانتو سفید چاک سینه اش کامل بیرون بود مانتوش جسب تن و یقه باز بود کوتاه
پتو را کشید رو پاهاش لب تخت نشست کلی حرف زدن خوردیم مامان جمع کرد با مانتو کوتاه که پاهاش تا نزدیک باسنش لخت بود ظرفو مرتب کرد و گذاشت تو جعبه ای که مثل کابینت بود انگار زن بابکه اینجا هم خونه خودمون راحت تو نشستن دیگه پتو ننداخت کمی مانتو کشید بالاتر شورتشم معلوم شد ولی روناشو کیپ کرد مانتو تا زیر باسنش تو نشستنی رفته بود بالا مامان و بابک باهم هی شوخی شوخی مثل زن و شوهر چیزایی می گفتن من خیلی خوشحال بودم انگار بابک بابای واقعی من بود باز یه جوک خیلی خنده دار گفت هر سه خندیدیم و باز دستِ بابک روی رون لخت مامان نزدیک کسش بود که مامان با دستش هلش داد کنار بابک گفت ببخش من عادتمه انگار خواهرمی مامان چیزی نگفت و رنگش جور دیگه ای شده بود خیلی خوب نمیتونست حرف بزنه صدای قلبشو می شنیدم رنگش سرخ و جور دیگه ای شده بود دوست داشتنی و جالب و بویی خاص انگار از بدنش می اومد من خیلی دوس داشتم انگار همان بویی بود که شیرشو میخوردم من تا 4 سالگی سینه مامانو میخوردم حس می کردم شیرم داره و بوی خوبی داشت
بابک گفت من مزاحم نمیشم شبت زیبا خانمم شب بخیر پسرم البته با خنده و شوخی تا خواست بره مامان گفت کجا پس استراحت می کنید
گفت یه جایی کف راهروی جایی پیدا می کنم من گفتم خوب بمون پیش ما اینجا که رو این تخت جامون میشه هی جوک بگو من خیلی دوست دارم به مامان نگاه کردم گفتم تو را خدااا بگو عموبابک بمونه مامان خلاصه قبول کرد بمونه پیش ما سه تایی رو تخت بخوابیم تا مامان خواست بخوابه باز گفت چشتو یه لحظه ببند مانتو را در بیارم که در اورد ولی چشمای بابک باز بود از لای انگشتاش من میدیدم
من بین دوتاشون خوابیدم کمی که خوابیدیم هی میخواستم پامو در بیارم بیرون نمیشد با مامان جامو عوض کردم حالا میفهمم چند دقیقه نشده بابک مامانو گایید پچ پچ می کردن گفت ابم داره میاد مامان گفت بریز توش نترس من مونده بودم اب چی کجا ؟!
هر وقت بیدار می شدم یا مامان زیر بابک بود یا بابک زیر مامان و همدیگرو می بوسیدن و به منم دیگه زیاد نگاه نمی کردن
رسیدیم مشهد بابک اژانس گرفت من جلو نشستم با مامان عقب نشستن رفتیم یک هتل که همشون بابک را میشناختن و خیلی احترام میذاشتن تا وارد بشیم به مامان گفت تو همسرمی و به منم گفت تو هم داداش ماملنت یادت نره داداششی خوب گفتم خوب
معرفی کرد سپیده همسرم بردیا برادر همسرم یک سوئیت بسیار شیک دادن گفت تا عصر هستیم شب نمی مونیم (نگو براشون مهمان های پولدار می بره سرویس رایگان بهش میدن) مدیر هتل بی نهایت احترام گذاشت ما را تا در اتاقمون که یک سوییت لاکچری در هتل بسیار مجلل بود مشایعت کردبه مامان خیلی تعریفهای بابک را کرد که چقدر اقا و مرد بزرگواریه (بابک قبلا شاگرد اتوبوس بود تازه یکسال بوده شده بود راننده دوم اتوبوس و یه دونک مالک اتوبوس راننده اصلیه کمی مستن تر بود)
تا رسیدیم تو هر دو با هم رفتن حمام صداشون اتاقو گرفته بود مامان اخ و اوخوش و ناز کردناش بدجوری منو متعجب می کرد که چی میکنند مامان زودتر از بابک اومد بیرون گفتم مامان خیلی صدات می اومد گفت بابک بدجوری لیفم میزد و ماساژم داد برو تو تو را هم لیف بزنه تا رفتم تو بابک لخت بود کیرش اندازه شاید سه باربر کیر بابام بود از مامان خواست شورتشو از بیرون بده گفت هردو مردین اشکال نداره لباس که نداری عوض کنی منم لخت بودم بابک وستش جلو کیرش بود ولی تا منو شست دیگه کیرش اویزون بود خیلی بزرگ و کلفت بود منم شست و خیلی مرتب و تکمیل لیفم زد فرستاد بیرون با حوله مامان منو پیچید رفتم بیرون خودشم با حوله کوچکی که بزور دور کمر و کون و کیرشو گرفته بود اومد بیرون تا نشست لب تخت حولش کوچیک بود کیرش باز معلوم شده بعدها فهمیدم با اون کیر گندش مامانمو میگاییده که صداشو در می اورده
خلاصه شب رفتیم خونه مامان بزرگ
چند بارم تا بابک می اومد مشهد با مامان هماهنگ می کرد به بهانه زیارت میرفتیم همون هتل ساعت 2 بعد نصف شب ما را می برد خونه مامان بزرگ با شروع مدرسه برگشتیم تهران تهرانم بابک تا 17 سالگیم هفته ای دو تا سه شب می اومد میخوابید پشمون مامانو از جلو عقب می گایید و دیر وقت میرفت خونش که تهرانپارس بود
تا یکروز تو پاساژ طلا زنش مچشو میگیره که با مامان بوده از اون تاریخ خیلی کم میومد پیشمون من بد جوری هوس کس مامانو می کردم چند باری خودمو با مالوندن به لای پاش تو خواب ارضا کرده بودم یکبارم شورت نداشت کیرم لای پاش تو زمان اومدن ابم فشار دادم بعدها فهمیدم که رفته بود کسش که ابمو ریخته بودم البته چند سانتی تو کسش رفته بوده
تولد 18 سالگیم بود چندتا از همکلاسیام اومده بودن یکیش مامانمو اولین بار بود می دید تو المان زندگی می کردن که دوسال بود برگشته بودن ایران
گفت مامانت خیلی خوشگله من اگه مامان به این خوشگلی داشتم شب و روز باهاش سکس می کردم
منم بارها خودمو لای پای مامان ارضا کرده بودم ولی تو کسش نکرده بودم
شب که همه رفتن مامان خواب بود رفتم شورتشو دادم پایین بر گشت کفت بردیا میخای چکارم کنی که مجال ندادم کیرم تو کسش بود گفت گناه داره پسرم تو پسر منی که دیگه خودشم حال می کرد
الان بیش از دوساله مامانو منو بابک میکنیم بابام سالهاست از مردی افتاده سکته کرده نه میاد و نه می ریم ماهی 7 میلیون بابت ملکی که در چیذر داره مال ارثیه دودونگ از پدرش رسیده اجاره می گیره بابکم هر وقت میاد با دست پر میاد وقتی بابک هست مامان مال اونه کیرش از مال من خیلی کلفت و درازتره. تا مامانو می کنه نفس مامان بند میاد مثل زن و شوهرند بابک نمیدونه منم مامان را می کنم مامان گفته مبادا بگی منم مگه دیونم زندگیمون بخوبی می گذره امسال تو دانشگاه امیرکبیر مهندسی عمران قبول شدم دسمم عالیه همه خرجمو بابک تقبل کرده در حالیکه بابام هم هر چه پول بخوام تو حسابم می ریزه تازگی یه ماشینم برام گرفته مامان هم یه پرادو سفید داره که اولش زیر پای بابام بود زد به اسم مامانم پسر بزرگش جمشید که داداش ناتنیم باشه الحق وانصاف منو خیلی دوس داره مامان را هم دوس داره سه سال از مامان بزرگتره ولی مامان میگه و احترامشو داره بر عکس بابام خیلی دست و دلبازه اونم یواشکی بدون خبر مامان و زنش به ما کمک می کنه میگه این سهم شما از نمایشگاهه یک خواهر بزرگترم داره اسپانیاست دو داداششم هر سه زن دارن و جدا گانه نمایشگاه اتومبیل دارن بابا گفته نمایشگاه خودش مال منو جمشیده تو وصیت نامه اش ذکر کرده چون برای بقیه نمایشگاه خریده جمشید راضیش کرده سندشو سه دونگ سه دونگ به اسم منو خودش بزنه ولی هنوز خبری نشده
ممنونم سرگذشتم وقت گذاشتین خوندین
اینم داستان من و مامانم سپیده بود
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید