این داستان تقدیم به شما

سلام اسم من هلیاست و ۲۶ سالمه.این داستانی که میخوام براتون بگم برمیگرده به سه سال پیش که حدودا ۲۳ ساله شده بودم…
مامان و بابای من از هم طلاق گرفته بودن و بخاطر اینکه مامانم از لحاظ روحی لیاقت داشتن فرزند نداشت و فقط داد و جیغ سرم میزد، منم که بالغ شده بودم و حق انتخاب داشتم رفتم پیش بابام زندگی کنم…
منم یه دختر دایی دارم به اسم مهتاب که یک سال ازم کوچیکتره. یه داداشم داره که الان ۱۵ سالشه به اسم شهریار…
من و مهتاب خیلی با هم خوبیم و یجورایی مثل دو تا خواهر میمونیم. با اینکه حرف و حدیث سر نرفتنم پیش مامانم بلند شد، بازم مهتاب باهام خوب بود…
بابای من دام دار هست و از ساعت ۶ صبح میره بیرون و حدودا ۱٠ ۱۱ شب برمیگرده خونه. بعضی وقت هام که کارش تموم شه زودتر…
برای همین دوستای من بیشتر خونه ما هستن چون توی خونه تنهام…
 
من که اون موقع 23 ساله بودم، تازه کنکور داده بودم و وارد دانشگاه شده بودم. دانشگاه رو هم با پول رفتم چون هرکاری کردم تجربی رو قبول نشدم اما میخواستم برم.با پول هم همه چیزی میشه و حتی با پول توی شهر خودم قبول شدم…
دوستای من از اون دخترای لش و سکسی هستند که همه کاری رو برای پول میکنن. حتی چند تاشون برای پول کص هم دادن. به منم پیشنهاد دادن اما من گفتم خودم انقدر دارم که بخاطرش جنده بازی نکنم…
خلاصه هرموقع که میومدن خونه ما و بابامم طبق معمول سرکار بود، کلی خاطره و داستان سکسی تعریف میکردن و شهوتناک از خونه میرفتن بیرون. علاوه بر خودشون من رو هم شهوتی میکردن اما من نمیخواستم هرزگی و کنم و فقط فیلم سوپر میدیدم و خودارضایی میکردم. اونم با مالشش نه با کردن چیزی توش…
بگذریم تا اینکه یه روز مهتاب زنگ زد و گفت مامان و باباش که میشن داییش و زندایی من رفتم ختم یکی از فامیل ها و شهریار هم مدرسه است و اونم نوبت دکتر داره. از منم خواست تا بعد دکتر بیاد خونه ما. منم قبول کردم و از اونجایی که با دوستام بیرون بودم، مدام میخواستم برم خونه اما اونا میگفتن یخده وقت دیگه برو و همینطوری گذشت تا موقعی که رفتم خونه…
کلید رو که انداختم به در و رفتم تو، یه بوی رو حس کردم. مثل بوی روغن زیتون بود. کفشای بابام جلوی در بود و با خودم گفتم لابد اومده بره ختم و میخواد دستاش که زبره نرم بشه داره روغن میماله بهش. منم بدون تق و توق لباسم رو درآوردم و رفتم توی اتاق که…
دیدم مهتاب لخت روی تختم خوابیده و بابامم لخت جلوش نشسته…
دیگه داشتم شاخ درمیاوردم…
 
جیغ بلندی کشیدم و با ترس گفتم: بابا چیکار میکنی. مهتاب تو چه غلطی داری میکنی هرزه جنده
مهتابم همینطور که خوابیده بود و نوک سینه هاش که خیلی بزرگ بود رو توی دهنش میکرد گفت: بهت توضیح میدم هلی. اما من گوش نکردم و سریع با گلدون خواستم بزنمش که بابا اومد طرفم. با دیدن کیر لخت و راست شدش و جیغی کشیدم و از ترسم عقب عقب رفتم اما خوردم به دیوار و بابام اومد جلوم. دیگه کیرش رو روی دامنم حس میکردم. اونم با تندی گفت: هلیا خفه شو دیگه بابا. مگه خلاف دارم میکنم
منم گفتم اگه خلاف نیست کیه پس؟ مامان رو طلاق دادی که یه جنده ای که جای دخترته رو بیاری بکنی؟
مهتابم از اونجا داد زد که اینطوری نیست و بد فکر میکنی. منم تا خواستم جوابش رو بدم بابام دهنم رو گرفت و گفت که اگه بخوای یه کلمه بیشتر حرف بزنی تو رو هم جر میدم. منم از ترسم خفه خون گرفتم…
مهتاب و بابا هم شروع کردن برام تعریف کردن همه ی ماجرا…
مثل اینکه بعد رفتن من، بابا میاد خونه و یه دو ساعتی خونه بوده و حموم بساط میرفته که من دیر میکنم و مهتاب میاد خونه ما و میره توی اتاق من. چون کلید خونه رو داره. از هواس پرتیش کفشای بابام رو هم ندیده. بابامم از حموم بدون لباس میاد بیرون و میره تو اتاقش و شروع میکنه خودارضایی کردن که مهتاب صداش رو میفهمه و فکر میکنه دزده و با چاغو میره تو اتاق بابام که با دیدن بدن لخت بابام و اب کیر روی دستش،چاغو از دستش میفته و بابامم که حسابی شهوتی شده بوده میپره روش و به طور وحشیانه ای بهش تجاوز میکنه. مهتابم هرچقدر دست و پا میزنه بی فایده بوده و حسابی کلی بابام میکنتش تا سر جا میاد و پا میده و بعدش هم من میام خونه

 
وقتی اینا رو شنیدم، خیلی از بابام بدم اومد. چون مهتاب نزدیک عقدش بود و بابام پردش رو زده بود.یه تفی توی صورت بابام انداختم که خشمش رو زیاد کرد و محکم زد توی صورتم و شروع کرد در آوردن پیراهنم. تقلا میکردم اما فایده ای نداشت چون خیلی حشری شده بود و زیبایی زیاد من و مهتاب هم شهوتش رو بیشتر میکرد. از اونجایی که بابا هیکلی بود، نتونستم بندازمش کنار و به خودم که اومدم لخت لخت رو تختم بودم. بابا هم گردن و صورتم رو ماچ میکرد که قربون دخترم برم.بعد هم شروع کرد به خوردن سینه های بزرگم. سایزشون۹٠ بود و نسبت به سنم خیلی بزرگ بودن.هرچقدر خواستم فرار کنم بی فایده بود و دیگه منم به جنده شدنم پی بردم و پا دادم.مهتاب هم اومد طرفم و اون یکی سینم رو مک میزد. منم چشمام رو بسته بودم و اونا هم حسابی با بدنم بازی میکردن که یهو سوزشی رو توی کونم حس کردم. بابا کیرش رو داشت میکرد تو کونم. منم داد زدم بابا نکن.نکن بابا خواهش میکنم و امثال اینا اما بی فایده بود و با کیر بزرگ بابا توی یه چشم بهم زدن پاره شدم. مدام خدا خدا میکردم که مبادا پردم رو بزنه. بابا یبار تو کون من میکرد، یه بار تو دهن مهتاب تا اینکه ابش اومد و ریخت تو دهن مهتاب و رون های من. خیلی داغ بود. مهتاب دولا شد و شروع کرد لیس زدن رونم و خوردن آبا که بعد یه دل سیر کصم رو هم لیس زد. کصم بدون مو و سفید ودست نخورده و تپل بود.کلا یه دختر ایده آل بودم که بابا بعد اینکه حالش جا اومد، پرید پشت مهتاب و حسابی کردش و مهتاب هم کص من و لیس میزد منم با انگشتم نوک سینه هاش رو فشار میدادم که اب کصم اومد و ریخت توی صورت مهتاب. مهتابم نا مردی نکرد همه رو کرد توی دهنش و بابام رو زد کنار و اومد بالای سر من و همه رو توی صورتم داد بیرون.از بوش داشتم خفه میشدم که کیر بابا رو توی دهم حس کردم و محکم براش ساک میزدم و مهتاب هم سینه هام رو میخورد. منم کم کم جام رو با مهتاب عوض کردم و قمبل خوابیدم و بابا هم کیرش رو کرد تو کونم و منم کص مهتاب رو میخوردم و انگشتم رو توش میکردم. یکم که گذشت رفتم روی صورت مهتاب و اونم شروع کرد به خوردن کصم و بابا هم کیرش رو توی کص مهتاب میکرد…
دیگه نزدیک شدیم به لحظه ای که اصلا دوستش نداشتم…

 
پاره شدنم کصم رو میگم. بابا خوابوندم و دو تا پاهام رو گرفت بالا و کص دست نخوردم افتاد جلوش. کیرش رو گذاشت روش و یکم بهش مالید و یواش یواش داشت میکرد تو که صدای زنگ در اومد…
من و مهتاب و بابا خیلی ترسیده بودیم. نکنه صدای جیغامون رو همسایه ها شنیدن اومدن ببینن چه خبره. مهتاب چون دم عقد بود خیلی ترسیده بود که یکدفعه بابا به من گفت پاشم ببینم چه خبره. منم سریع لباسم رو پوشیدم و با یه کون لق رفتم جلو در. در و که باز کردم دیدم شهریاره. برادر مهتاب. اون موقع دوازده سالش بود.یه پسر خوشگل و سفید و نازنازی. از خوشگلی اون و مهتاب هرکی بگم کم گفتم.با صدای بچگونش سلام کرد و جوابش رو دادم و بدون اینکه اجازه بگیره اومد تو خونه.با خودم گفتم ای کیر بابام تو حلقت توی این موقعیت اینجا چیکار میکنی.اما بازم جای شکر داشت که مانع پاره شدن کصم شد.داشت میرفت تو اتاق من که دستش رو گرفتم و بردمش اتاق مامانم.از جلوی پنجره اتاقم مهتاب رو که هنوز لخت بود رو دیدم و چشمک زدم که چیزی نیست.شهریار رو بردم تو اتاق مامانم.مثل اینکه مامان باباش همینطور که مهتاب گفت رفته بودن ختم و اینم میدونست مهتاب اینجاست. از ابجیش پرسید و گفتم کاری داشت رفت بیرون.اما هنوز دلم میخواست سکس رو بیشتر تجربه کنم برای همین یه دمنوش برای شهریار درست کردم و چون دمنوش های من یکم خواب آور بود شهریار رو خوابوندم.یه بوس از سرش کردم چون هرموقع میدیدمش میکردم. یه دستی هم روی کیر کوچیکش از روی شلوار مالیدم و اومد بیرون اتاق و رفتم تو اتاق خودم. ااااه. بابا و مهتاب باز داشتن سکس میکردن اونم بدون من. مهتاب با دیدن من داد زد کی بود که وقتی شنید شهریاره بد ضد حال خورد و به بابام التماس میکرد بزاریم بره چون نمیخواست داداش کوچیکش توی این وضع ببینتش. اما بابا ولکنش نبود تا اینکه با جیغ و دادش شهریار بیدار شد و یهو اومد تو اتاق. وقتی دیدیمش بد جا خوردیم. شهریار هم هنگ کرده بود.مهتاب با دیدن داداشش یهو گریه اش گرفت. شهریار هم با دیدن بدن لخت ابجیش زبونش بند اومده بود و اونم بدحالی پیدا کرده بود. من میدونستم اگه شهریار توی اتاق بمونه حتما بابا میکنتش و از اونجا که میخواستم دنیای بچگیش خراب نشه باز بردمش تو اتاق مامانم اما هعی گریه میکرد و میگفت ابجیش رو دیگه دوست نداره. یکدفعه دلم براش سوخت. همه ی اینا تقصیر من و بابام بود.
 
همینطور که گریه میکرد ازم خواست دوباره ببرمش پیش مهتاب. خیلی تعجب کردم. گفتم واسه چی اما گفت کارش دارم. گفتم اخه ابجیت توی موقعیت خوبی نیست دیدی که اما زیر بار نمیرفت.منم بهش گفتم اگه بابام ببینه باز اومدی از همون کارا با تو هم میکنه. تو هم بچه ای جون نداری میمیری اما قبول نکرد و من و زد کنار و داشت میرفت اتاق من و تا خواستم جلوش رو بگیرم رفت توی اتاق من. بابا مهتاب رو طاق باز خوابونده و بود و کیرش رو تو کصش تلمبه میزد. مهتاب گریه میکرد و از من خواهش میکرد تا شهریار رو ببرم و به بابام بگم مهتاب رو ول کنه اما بابا زیر بار نمیرفت. شهریار هم که خیلی عصبانی شده بود ادکلن من رو برداشت و پرت کرد رو سر بابام که ولکن ابجیم رو.بابام یهو عصبانی شد و کیرش رو از کص مهتاب در آورد و دویید طرف شهریار و اون طفلی هم از ترسش پشت من قایم شد ومنم به بابام التماس میکردم که بیخیال شهریار شه اما فایده ای نداشت. بابام به یه حرکت چسبید به لباس من و لباسم جر خورد و از اونجا که سوتین نبسته بودم سینه هام افتاد بیرون. بابا محکم انداختم کنار و شهریار رو گرفت تو بغلش و خوابوندش رو زمین. من و مهتابم نمیدونستیم مانعش بشیم.شهریار جزولا میزد اما نمیتونست فرار کنه. طفلی با این همه زیبایی حیفه بره زیر کیر همجنس خودش.بابا با یه حرکت شلوار جین شهریار رو در اورد و کیر کوچیکش نمایان شد. سفید و پشم سرخ. یه مو کیرش نداشت. همین هم شهوت بابا رو چند برابر کرد.مهتاب داشت دنبال چیزی میگشت که بزنه به بابام و شهریار رو نجات بده تا زد و شیشه ویترین رو شکست و یه تیکه شیشه برداشت. من که میدونستم قصدش کشتن بابامه. سریع گرفتمش و شیشه از دستش افتاد و افتادم روش. شلوارم رو در آوردم و کصم رو به کصش میمالیدم تا حشری بشه و بیخیال شهریار شه. سینه هاش رو هم همزمان میخوردم. لز من و مهتاب و صدای آه و ناله شهریار که معلوم بود بابا داره میکنتش باعث شد مهتاب بیخیال بشه و تن بده.

 
وقتی حال مهتاب خوب شدو منم روش ارضا شدم، بلندش کردم و جفتی رفتیم بالای سر بابا و شهریار. بابا شهریار رو بلند کرد. شهریار هم شهوتی شده بود و پرید تو بغل ابجیش و هی بوسش میکرد.بابا هم از کون میکردش و حسابی گشادش کرده بود تا اینکه منم که حسابی توی این همه سال از خوشگلی شهریار لذت میبردم رفتم جلو و کیر شهریار رو تو دهنم کردم. خیلی بزرگتر شده بود و تند تند براش ساک میزدم و مهتاب هم کصش رو جلو دهن داداشش گذاشته بود و اونم اروم اروم و بچگونه میخورد تا اینکه مهتاب تو دهن شهریار ارضا شد و شهریار هم از دهنش خالی شد و ریخت تو صورت من. منم چون تو دهن شهریار بود جمشون کردم و خوردم. بلند شدم و خودم رو از پشت چسبوندم به شهریار و کیرش رو خودم گذاشتم تو کونم و گفتم مثل بابا بکنتم و اونم اروم اروم میکردم. زورش که نمیرسد. پشمش یکم میرفت تو و در میومد. دیگه گریه هم نمیکرد.بعد چند دقیقه بابا ارضا شد و یه گوشه افتاد و من و مهتاب هم حسابی با شهریار حال کردیم و اخرم من بیشتر از مهتاب به شهریار کون دادم و کیرش رو خوردم. بعد هم وقتی فهمیدیم شهریار آب نداره سه تایی رفتیم رو کیر بابام و حسابی براش ساک زدیم و ابش اومد و ریخت تو صورت من و دهن مهتاب.من از صورتم جمع کردم و خوردم و از شهریارلب گرفتم و یخورده هم اب تو دهنش ریختم و اونم فکر کرد اب دهنمه و شوریش هم برای همینه و خورد.یه چند مدتی روی هم ولو بودیم که گوشی مهتاب زنگ خورد و مامان باباش برگشته بودن و اون و شهریار رفتن. موقع رفتن مهتاب ازم خواست از بابام بخوام هزینه دوخت پرده مهتاب و بده و منم قبول کردم چون بابام پولداره.
 
بعد من و #مهتاب از #شهریار خواهش کردیم همه چیز رو فراموش کنه و به هیچکس هم چیزی نگه و اونم قبول کرد که نگه ولی بابام بهش گفت بازم میکنمت و شهریارم با اشاره سرش قبول کرد که هر وقت بابام خواست بهش کون بده… اون روز بابا کلی ارضا شد و برای همین تا چند روز بیحال بود، #پرده #کص مهتاب پاره شد و بعد هم با هزینه بابام دوخته شد .شهریار هم که کونش #گشاد شد و هر یکی دو هفته یه بار میاد بابام میکنتش و من بعد برای اینکه ارضا بشه بهش کون میدم اما کوس نمیدم.. خلاصه فقط من خوش شانس موندم  #اونشب پردم زده نشد  ولی بابام بازم چند تا دختر و پسر دیگه رو با همکاری من کرد که اونا هم ماجراهای خودشو داره البته #همیشه با پول راضیشون میکرد …

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *