این داستان تقدیم به شما

سلام سیروس هستم 35 ساله از تهران سه سال پیش بود بعد از سالها انتظار در ناباوری آنچه می خواستم و ته آرزویم بود اتفاق افتاد…
 
نزدیک ده سال پیش ازدواج کردم در حالیکه معشوقم بطور کاملا نا باورانه قسمت برادرزاده ام شده بود آره یکسال قبل از ازدواج خودم سارا نصیب جواد شده بود
به جزئیات آن نمی پردازم که از روز نخست ازدواجشان با دیدن همدیگر هر دو حالمان دگرگون می شد و نمی شد کاری کرد و ازدواج کردم بازم فقط سارا بود که نگاه هایش منو دیوونه می کرد در رفت و امد های زیادی که داشتیم نشد با هم سکس کنیم تا خانمم پی به علاقه ام به سارا برد سالها نگذاشت با سارا روبرو شویم مگر در جاهای خیلی اجباری آن هم گذری
تا سه سال پیش که مادر خانمم فوت کرد همه فامیل برای مجلس ختم آمدند از جمله سارا
من و سارا حدود 6 سال بود همدیگرو ندیده بودیم با دیدن هم باز شعله های آتش عشق فروزان شد خانمم در دیدار من و سارا خوشبختانه نبود من دیگر طاقتی نداشتم حرفهای دلم را به زبان نیاورم میدانستم باز جدایی در کمین است
 
دوستی دارم اسمش بهمن است از یاران غارم هست او علاقه منو سارا را خبر داشت او هم در جمع بود زنگ زدم کجایی بیا فلان نقطه کار واجبی دارم که زود رسید و منو سارا را نزدیک هم دید با سارا #احوالپرسی کرد منتظر رسیدن ماشین بود که سر خاک بروند شوهرش ماشین را جای دوری پارک کرده بود دوستم بهمن با اشاره من ماشینم که جلو مسجد بود سوار شد و رسید منو سارا را سوار و روبه بهشت زهرا حرکت کرد به خانمش زنگ زد من با سیروس رفتم سرخاک منتظرم نشو اگر میای با بچه ها بیاین یا نه برین خونه سارا هم به شوهرش زنگ زد من با اناهیتا و عمو سیروس و بقیه رفتیم تو خودت مستقیم بیا سر خاک
منم به اناهیتا زنگ زدم کجایی گفت با خواهرام میام تو برو منتظر من نباش
منو سارا نشستیم صندلی عقب همه تعارف ها را گذاشتم کنار و رک گفتم که چقدر عاشقش هستم سارا هم اعتراف کرد که در اتش من می سوزد و می سازد
تا برسیم به بهشت زهرا در آغوش هم کارمان خوردن لب و آغوش کشیدن هم بود ماشین منم پرادو با شیشه های مات بود و به راحتی مسیر طولانی شهرک غرب به بهشت زهرا را سعی کردیم از دورترین مسیر برویم

 
با این وجود چون زودتر از همه رفته بودیم جزو اولین ها بودیم رسیدیم
سارا نشانی خونه اش را داد و تلفن موبایلش را هم تا سر فرصت با هم باشیم
جمعیت تقریبا همه رسیدند سارا جواد را دید و خلاصه مراسم چهلم تمام شد برگشتیم که در برگشت هم من با دوستم تنهایی اومدیم
دوستم خیابان قزوین کاری داشت رفتیم خریدهایش را کرد که تلفنم زنگ زد سارا بود گفت خودتو میتونی به خونم برسونی ؟
گفتم چرا که نه
گفت جواد منو گذاشت خونه رفت اصفهان دو روز منمو دخترم زود بیا دخترمو میفرستم دنبال نخود سیاه شب تا صبح دوس دارم بغلت باشم با بهمن خدا حافظی کردمو او آژانس گرفت و من تو کمتر از نیم ساعت خونه سارا بودم. جواد تو اصفهان قیرفروشی داره اغلب اصفهانه البته اونجا هم یه خونه داره شایدم دوس دخترم داره چون شریکشو می شناسم خیلی زنبازه
خونشون سه خوابه لوکس و بزرگ مثل خودش با صفا و شیک بود البته قبلا هم یکبار رفته بودم دخترشو فرستاده بود خونه برادر شوهرش که دوتا دختر داره باباشون دبی مشغول کاره گفته بود میخا بره خونه باباش

 
تا رسیدم فرصت ندادم به محض بستن در بغلش کردم و رفتیم اتاق خواب دو شبانه روز کارمان سکس بود و فقط سکس
حالا از اون روز سر کوچکترین فرصتی بغل هم هستیم و کسی نمیداند
در نزدیکی خونشون یک واحد نقلی بعد از چند ماه خریدم اونجا میعاد گاه عشقمان است و دیگر هیچ ارزوی در دل ما نیست
منو سارا هفته ای دو یا سه بار سکس داریم و بغلم همیم یک دختر بیشترم ندارند اونم منو خیلی دوست داره فهمیده مامانشو می کنم تا میفهمه مامانش میخا با من باشه خودش میگه من میخام برم خونه عمو چند شبی هم این اواخر با بودن دخترش ساناز مامانش سارا را گاییدم اخرین بارش که دیشب بود بعد از گاییدن مامانش گرسنم بود تا رفتم اشپزخونه دیدم ساناز از دستشویی اومد بیرون فکر کرده بود مامانشه اومد اشپزخونه تا منو دید سلام کرد هول شد گفت عمو ببخش فکر کردم مامانمی گفتم نه عزیزم مامانت خوابه خندید گفت الان خنده های هر دوتون می اومد میدونم پیش هم هستین !
به سارا گفتم گفت همه چیزو بهش گفتم چون چند وقت پیش روز داشتی منو میگاییدی دیده نگو خونه بوده الکی گفته رفتم
 
تو کمد قایم شده همه چیزو از تو کمدی که تو اتاق خوابه ببین اینو می گم نشانم داد
تو زمان سکس لای درو باز کرده خوب نگاهمون کرده
گفت به راحتی قبول کرد که دوس داره بجای جواد تو باباش باشی
حالا ساناز هیچ مانعی که نیست خیلی هم خوبه از اون موقع مثل زن و شوهر و فرزند پیش همیم تا اینو فهمیدم خیلی راحت ترم شدم نمیدونستم البته شک کرده بودم که سارا این اواخر تا #شام می خوریم به ساناز می گه برو بخواب منو عمو کار داریم خیلی راحت میاد منو مامانشو می بوسه و شب بخیر می گه و با خنده های کودکانه ولی معنی دار می گه مامان عمو خوش #بگذره شبتون بخیر !؟
شبهایی که خونه نیستم قبلش به اناهیتا میگم نمیام بلیط دارم به بندر عباس اونجا کارگاه دارم شک نمی کنه
از زمانی که #سارا را می کنم #آناهایتا را هم خیلی محکمتر میکنم #قدرت #سکسم زیادتر شده تا جایی که اغلب از دستم فرار می کنه بهانه مریضی و غیره

 
#سیروس از تهران

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *