این داستان تقدیم به شما من شیما 29 سالمه اهل شیرازم و وزنم 126 کیلو قدم 173 و سینه هام 85 و یه کون تپل گوشتی دارم. اون موقعه ها که دانشجوی یزد بودم یه پسر اهل کرمان باهام دوست شده بود و خیلی احساسی بود و میخاست باهام ازدواج کنه تازه واسه خواستگاری هم…
این داستان تقدیم به شما چند سالی بود که تو مسجد محلمون کار دفتری انجام میدادم من از بچگی محجبه بودم و خیلی حواسم به اعتقاداتم بود ممکنه بپرسید پس الان پس تو این سایت چیکار میکنی خب دلیل نمیشه هر کس مو به مو به تمام دستورات دینی عمل کنه منم گاهی این سرپیچی…
این داستان تقدیم به شما هنوز هم که هنوزه برام اتفاقاتی که تو اون چهار روز افتاد عادی نشده ! و فکر نکنم روزی باشه که بهش فکر نکنم ! اسمم پرویز الان سن بنده 31 سال هست. داستانی که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به 16 سالگی من که یه پسری بودم زیبا رو…
این داستان تقدیم به شما سلام من اسمم بردیاست و میخوام ماجرای بهترین روز زندگیمو براتون تعریف کنم. روز آشنایی با ندا. یک سال پیش بود و یه بعد از ظهر بهاری که با رفیقم رفته بودیم بیرون یه چرخی بزنیم. تازه سوار ماشینش شده بودیم و داشتیم دور دور میکردیم که گوشیش زنگ خورد.…
این داستان تقدیم به شما سلام به همه دوستان به خصوص گلستانیا. من یاسرم و 27 سالمه اهل گلستان داستانم بر میگرده به دوران 22سالگیم. من یه خاله دارم که شیراز زنندگی میکنن و پر جمعیتن چندتا دختر و چند تا پسر دارن که همشون ازدواج کردن. تو دخترا یه دخترشو خیلی دوس داشتم و…
این داستان تقدیم به شما داشتم او آئینه خودمو برانداز میکردم. ناصر با لباسی که برا بیرون رفتن اماده میشد اومد پشت سرم. خودشو چسبوند بهم یه دست محکم لای کونم کشید _ عشقم .امشب نوبت اون کون خوشگلته! با ناز سرمو برگردوندم _ این گلدون خوشگل امشب کمپلت ماله توووو عزیزم. از کون دادن…
این داستان تقدیم به شما یه درخاست دارم درخاست کیر من ابرو دارم بخدا الان ماه هاست ارزوی یه کیر دارم که جوانمرد باشه هم اون منو بکنه هم من کیرشو داشته باشم واقعا نمیتونم به هرکسی بگم کیر میخام یه شاکیر میخوام که تا ابد تا ته کونمو دارکوبی پودر کنه هر سایزی باشه…
این داستان تقدیم به شما سلام من گلرخ هستم 22 ساله با قد 181 و وزن 59 فاطمه هم اتاقیم هم 20 سالشه ، قدش تا روی شونه منه و بدن تو پر و خوبی داره ، موهاش رو شرابی رنگ کرده و همیشه از لنز سبز استفاده میکنه خب یه روز جمعه تو خوابگاه…
این داستان تقدیم به شما خیلی کوچیک بودم که متوجه دعواهای عموی بزرگم با مادربزرگم میشدم، چون توی یه خونه بودیم، ما طبقه بالا و مادربزرگ و پدربزرگم با دوتا از عموهام و یکی از عمه هام که مجرد بود طبقه پایین بودن، عموی بزرگم میخواست با خاله ام ازدواج کنه و مادربزرگم سخت مخالف…
این داستان تقدیم به شما سلام من مهدی ام ۱۹ سالمه و این داستان مال زمان دبیرستانم هست یعنی تقریبا ۲ سال پیش . یک سری اطلاعات کلی بهتون بدم اینکه این داستان من و دوستم هست و اگه گی دوست ندارین نخونید من یه پسر با مو های مشکی قد ۱۷۰ و درسخون بودم…
این داستان تقدیم به شما زنگ خونه رو که زدن و درو که باز کردم، انتظار داشتم هر کسی از گدا بگیر تا یه تروریست پشت در باشه به جز سارا! یه لحظه شوک عصبی بم وارد شد و فقط به این جمله فکر کردم که: الان میاد تو و نازی رو میبینه! شک نداشتم…
این داستان تقدیم به شما سلام من نازی هستم سی و هشت سالمه متاهلم و یک پسر پونزده ساله دارم، میخوام داستان شروع رابطه خودمو با معلم زبان براتون تعریف کنم، حدودا پنج شش ماه پیش تصمیم گرفتم برای بهتر شدن زبانم برم کلاس، رفتم سمت پونک ی کلاس پیدا کردم و ثبت نام کردم،…