این داستان تقدیم به شما پدرم دوسال پیش فوت کرد علتش سکته بود مامان جوان و خوشگل منو خواهرمو یتیم گذاشت من الان که مینویسم ۱۹ سالمه خواهرم ۱۷ سال مامانم ۳۸ سالشه یه خونهی کلنگی در شهریار داریم ارث پدری بزرگه دو طبقه ساختمان توشه همه حیاط باغ ماننده و کل زمینش ۹۸۰…
این داستان تقدیم به شما بابام الان ۶۳سالشه مامانم ۴۷ ساله است هردو سرحال بابام با قدی بلند پوستی تیره بدون ذرهای شکم رون و باسن نسبتا پر و متناسب بسیار هات مامانم از هر لحاظ بگم زیبایی و تناسب اندامش تعریفیست با پوستی لطیف و سفید عینهو برف با چشمانی رنگی و گیسوانی انبوه…
این داستان تقدیم به شما اسمم امیرطاها ۳۳ ساله تندرست و سانتیمانتال خوشتیپ همه کسانیکه منو میبینند فکر میکنند روسی، آلمانی، امریکایی هستم کاملا بلوند هستم رو همین خصوصیت زنمو پسندیدم و او هم منو پسندید و از دواج کردیم خانمم مژگان در یک کلام هلو تو عشوه و سکس کپی برابر اصل لانا رودز…
این داستان تقدیم به شما سلام من بابک هستم ۲۵ سالمه بابام تو تصادف فوت میکنه من و مادرم هستیم یک خواهر بزرگتر دارم که پنج سال از خودم بزرگتره و ازدواج کرده شوهرش پسر خوبیه بعد از فوت دولت خونه و مغازه ها رو تقسیم کرد ولی مقداری از خونه و یک مغازه به…
این داستان تقدیم به شما سلام من بردیا 21 ساله دانشجو، نسل اندر نسل ساکن تهران در یک ساختمان بزرگ شامل سه آپارتمان 6 طبقه دو واحدی در زیر یک سقف جمعا 36 واحد همه فامیل زندگی میکنیم دو برادر و یک خواهریم خواهرم متاهل و بزرگترین فرزند خونواده من کوچکترینم سال 400 داداشم آرش…
این داستان تقدیم به شما مدیر پروژه یک کارخونه در بم بودم با پسر داییم از تهران پرواز کردیم کرمان از کرمان با سواری رفتیم بم پسر داییم از من بیست سالی بزرگتر بود من ۲۶ ساله بودم اوج جوانی تارسیدیم کارخونه را تو کمتر از یک ماه استارت کردم البته قبلا ساختمانش اماده بود…
این داستان تقدیم به شما سلام علی هستم ۳۱ ساله یه چیزی بگم شاید باورتون نمیشه تا ۳۰ سالگی من با هیچ زن یا دختری سکس نداشتم فقط فیلم دیده بودم بخاطر وضع زندگیم که با مامان و بابام تو یه اتاق میشه گفت زندگی میکردیم و یک اتاق هم مال برادرمو خانمش بود یه…
این داستان تقدیم به شما سلام علی هستم ۳۲ ساله متاهل این داستان عجیب از رابطه همسرم با دوستشه… *** چند وقت بود حس میکردم همسرم رابطه اش با من سرد شده در ضمن همسرم رزمی کار هست و مربی بدن سازی و بسیار خوش استایل و خوش بدن با سینه و باسن سفت …
این داستان تقدیم به شما تولد چهل سالگی برای یک زن تاریخ متفاوتی است. یک زن ممکنه سالها به تولد چهل سالگیش فکر کنه. ممکنه دلشوره بگیره. چراکه فکر میکنه دروازه ورود به سراشیبی پیرشدنه. اینکه هرروز که بیدار بشی فکر میکنی شمارش معکوس به مرگ و رنج سریعتر از دیروز میشه. خیلی از زنها…
این داستان تقدیم به شما نانوایی بودم داشتم تو شمردن نون به دوستم کمک میکردم خانمی اومد به چشم مشتری منو نگاه کرد پرسیدم چندتا؟ گفت هی پنج اگه میشه شش تا! شش تا شمردم نایلون آورد گفت بذار توش گفتم چشم خانم داغه عرق میکنه گفت داغش خوبه ! تا گذاشتم گفت معلومه…
این داستان تقدیم به شما پدر خانمم دی ماه فوت کرد همه فامیل جمع شدن او وصیت کرده بود در دهی که دنیا آمده بود دفن بشه همه ده بودیم من سالها بود با خواهرم مرضیه قهر بودم انتظار نداشتم برای مراسم خاکسپاری و ختم بیاد که اومد او را شش سال بود ندیده بودم…
این داستان تقدیم به شما سلام اسمم نیلوفره و الان 23 سالمه. ضمن اطلاع باکرگیمو توی تجاوزی که توی سن کم بهم شد از دست دادم.۱۳ سالم بود توی ظهر تابستون که تنها تو کوچه بازی میکردم یه آقاهه بهم گفت زنبور رفته تو لباست منو برد خونشون که زنبورو در بیاره که منو کرد…