این داستان تقدیم به شما سلام.بهروز هستم 18 ساله.ما تو ی آپارتمان کوچیک زندگی میکنیم.همه ی همسایه ها باهم رفت و اومد داریم. مادر من 41 سالشه و قد کوتاهی داره وسینه های80 کونه تپل.پدرم به خاطر شغلش ماهی ی هفته میاد.ی شب صدای عجیبی از کولر اومد.مامانم رفت پشت بام اومد گفت کولر بوی…
این داستان تقدیم به شما سلام. من محمدم و 34 ساله هستم.تو روستا بزرگ شدم و بعد از ازدواج برای پیدا کردن کار به شهر اومدیم ولی هنوزم راننده هستم. دوبار ازدواج کردم و این خاطره کون کردن زن اولم مینا هست. تو روستای ما رسم بر اینه که پسرا و مخصوصا دخترا زود ازدواج…
این داستان تقدیم به شما سلام.یاسمین هستم اینم داستان اولین سکسمه با شوهرم… *** چند روزی بود که زمزمه های خواستگاریم بود و من داشتم خودم رو برای ازدواج آماده میکردم همه چیز به خوبی پیشرفت و من به صورت کاملا سنتی ازدواج کردم.قبل از ازدواجم هیچ رابطه ای نداشتم و همیشه دوست داشتم این…
این داستان تقدیم به شما سلام داستان من برمیگرده به سه چهار سال پیش که به پسر عمم که اسمش حسینه کون دادم ، من اسمم علی رضاست و 23 سالمه و قدم 173 و وزنم 52 و سایز کیرم 19 سانته … ماجرا از اون جایی شروع شد که یه روز که به خونشون…
این داستان تقدیم به شما سلام به همه .سیاوش هستم. *** تازه از رویا جدا شده بودم به خاطر ازدواج اجباری رویا (دوست دختر قبلیم) و جدایمون روزهای بدی رو میگذروندم درس میخوندم و گاهی سرکوچه تنها می نشستم یک روز که سر کوچه نشسته بودم اتفاقی چشمم به یک خانواده افتاد که پدرشون رو میشناختم…
این داستان تقدیم به شما اون قدیما یه حسنی بود که تو روستای شلمرود زندگی میکرد… *** این حسنیه اسگل حموم نمیرفت.هرچی باباش بهش میگفت دیوس قرمساق بیا برو حموم پدر سگ.حسنی کون مینداخت نمیرفت (چرا حسنی با باباش نیرفت حموم؟چون باباش دو سه بار از قزوین رد شده بود بخاطر همین حسنی میترسید بره…
این داستان تقدیم به شما سلام دوستان. من با همسرم پرستو از طریق فرهاد همکارم آشنا شدم . بذارین باز تر کنم مطلبو… *** چند سال قبل من و فرهاد تو یه شرکت چند سالی همکار بودیم . فرهاد با یه دختر دوست بود به اسم پرستو که خیلی جیگر بود . یه دختر با…
این داستان تقدیم به شما سلام محمدرضا هستم.اهل اصفهانم 31 سالمه… *** داستانی که براتون میگم مربوط به سال 92بود که پدرم و مادرم از زیارت اومده بودن-یک هفته ای رد شد که تقریبا مهمونهای درجه یک و دو وسه اومده بودن دیدنی و تک وتوک از آشناها می اومدند. یه آشنا داشتیم اسمش زهره…
این داستان تقدیم به شما من چند سالی بود که تو شرکت خصوصی بزرگی کار می کردم تو شرکتم همه راحت بودن یعنی هر جور دلشون می خواست لباس می پوشیدن منم که عاشق لباس های چرم بودم… یه روز می خواستم بعد از سره کارم برم خیابون به دوری بزنم گفتم خوش تیپ…
این داستان تقدیم به شما با سحر خیلی صحبت کردم که با شوهرش بیان و با همدیگه بریم کیش که آخر راضی شد که بیان… *** بالاخره روزه رفتنمون رسید،امیر علی زنگ زد گفت ساعت 8 شب پروازمونه، کلی خوشحال شدم و گفتم باشه به سحر میگم که گفت نیما بهش گفته،بعد از کمی…
این داستان تقدیم به شما داستان از جایی شروع شد که بهش اس دادم گفتم من امشب خونه تنهام میای پیشم که مثل قدیما ی شب تو بغل هم باشیم اونم بعد از کلی منو من کردن قبول کرد قرار شد ساعت هشت شب برم دنبالش… ساعت هفت و نیم بود حرکت کردم رفتم…
این داستان تقدیم به شما با سلام. اسمم كامرانه و الان ٣٤ سالمه. واقعيتي رو ميخوام براتون بنويسم مربوط ميشه به سال ٨٨ من يه زندايي دارم به اسم فريبا كه قد متوسطي داره با سينه هاي ٨٠ و كون خوشگل… *** داييه من سال ٧٠ ازدواج كرد با زنداييم و از وقتي كه زندايي…