این داستان تقدیم به شما سلام خدمت دوستان.احسان هستم 25 ساله…این داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به تیر پارسال … *** حقیقتش یه مدتی بود که حوصله هیچیو نداشتم از طرفی هم شهوت خیلی بهم فشار میاورد،و مدام جق زدن خستم کرده بود و همین باعث شد که برم تو این…
این داستان تقدیم به شما سلام این داستانی و که میخوام بنویسم تقریبا برای یک ماه پیشه. داستان سکس من و دوس دختر رفیقم… *** اسم من علی 25 سالمه از تهرانم ، از 17 سالگی تو بازار بودم ، قد و هیکلم خوبه ، دستمم به دهنم میرسه وضع مالیم خوبه تقریبا… داستان از…
این داستان تقدیم به شما دفترچه اعزام به خدمت گرفته بودم و منتظر تاریخ معرفی بودم که طی جریانی کاملا تصادفی فهمیدم که خاله پوران ( دوست صمیمی مامان که بهش میگفتیم خاله) که حدودا 15 -14سال ازم بزرگتر بود وواقعا چهره و اندام خیلی تحریک کننده ای داشت و تازه داماد دار هم شده…
این داستان تقدیم به شما سلام به همه دوستان. اسم من سعید هست 23 سالمه 184 قد 72 وزنم هست با پوست سبزه و یه فیس معمولی.داستانی که می خوام بگم بر میگرده به دو سال پیش گه 21 سال داشتم …. *** اون زمان من دنبال یکی هم سن و سال خودم بودم برا…
این داستان تقدیم به شما اسم من کارلوتاست. توی سوئدی معنیش زن آزاد هست. نوزده سالمه.توی ساندزوال درست وسط سوید بدنیا اومدم ولی خوب دوست نداشتم توی شهر کوچک و پرت خودم زندگی کنم. به همین دلیل آخر بهار امسال اومدم استکهلم. خیلی احساس بهتری دارم ایجا شلوغتره و آدمها بیشترن و منم که عاشق…
این داستان تقدیم به شما پشت پنجره ایستاده بودم و به پارک کوچکی که روبروی آپارتمان ما قرار داشت نگاه میکردم. دلم قدم زدن خواست. نگاهم به سمت ساعت روی دیوار چرخید. عقربه ها روی 11 قرار داشتند. نفس عمیقی کشیدم. بوی بهاری در بینی ام پیچید. تصمیمم را گرفتم. میروم به پارک. مانتوی عبایی…
این داستان تقدیم به شما سلام دوستان میخوام اولین تجربه سکسمو واستون بنویسم هرچند دست به نوشتنم زیاد خوب نیست … *** تقریبا ۲۲ سالم بود یه بقالی کوچک تو یه محله داشتم خرج دانشگامو در میاوردم بد نبود. سه سال بود اونجا بودم تقریبا کل اهالیو میشناختم . البته قبلشم فرصت سکس به واسته…
این داستان تقدیم به شما دوستان سلام. من یه مشکل بزرگ دارم ازتون می خوام کمکم کنید لطفا،نمی دونم چجوری بگم … *** من دانیال 19ساله هستم و سه خواهر دارم که دوتاشون کوچیکترازمن هستن ویکی شون بزرگتره . خواهربزرگم 25 سالشه ودوتا کوچیکه یکی 17 واون یکی 15 سالشه . خواهرای کوچیکترم خیلی خواستنی…
این داستان تقدیم به شما زنگ ساعت در اومده بود من که اصلا تو حال خودم نبودم تعویق رو زدم و 20 دقیقه ای خوابیدم چشمامو باز کردم یه نگاه به ساعت وای خیلی دیر شده باید برم بدون خوردن صبحونه یه سیگار روشن کردم و سوار ماشین شدم یاد دیشب و حرفام با زنم…
این داستان تقدیم به شما تازه کلاسم تموم شد. به ساعتم نگاه کردم … اه این ساعت. تقریبا ۲۰ سال بود که هنوز استفاده میکردم. ساعت کاسیو اصل که بابا از یه سفر سوغاتی اورده بود. اون زمان ساعت کامیپوتری با استاپ واچ و تایمر و این چیزا مثل این بود که الان یه بچه…
این داستان تقدیم به شما سر زن گرفتن وعزب بودن تو خونه باز جر و بحثم شد و از خونه زدم بیرون رفتم تو مغازه… *** ساعت تقریبا ۱۲ شب بود زنگ زدم یکی از دوستام حال و احوال قصه بحث همیشگی رو براش تعریف کردم وگفتم بیا بریم یه طرفی حالمون عوض بشه اومد…
این داستان تقدیم به شما یکی از چهارشنبه های اردیبهشت ماه پارسال بود که وارد یکی از چت روم ها شدم دنبال پسری که بتونم باهاش باشم… یک ساعتی بود که تو نت بودم و اسم پروفایلمو پسر ناز و سفید گذاشته بودم .پسری به اسم وحید برام پی ام داد و بهم گفت که…