این داستان تقدیم به شما سلام دوستان. کامبیز هستم ساکن یکی از شهرهای استان گلستان. داستان من که البته اولین داستانم هس مربوط میشه به همین چند روز پیش . اولین سکسم بود در ضمن من 23 سالم هس و قیافه معمولی دارم. خب بریم سراغ داستان ما یک همسایه دیوار به دیوار داریم که…
این داستان تقدیم به شما امتحانات ترم دوم دوره کارشناسی, و امتحان معادلات. امتحان ساعت 8 صب رو حذف کردم. بجای دانشگاه رفتم خونه دوستم فرزاد. اون روز دو ساعت تمام با مادرش شهره خانم سکس داشتم. ساعت حدود 9 و نیم بود که فرزاد بهم زنگ زد. به شهره گفتم فرزاده, تلفن رو گذاشتم…
این داستان تقدیم به شما درود به همه دوستان عزیز. پسرم کلاس پنجم ابتدایی درس میخونه، روز اول مدارس، سرویس که اومد، دیدم خانمم داره حسابی غر میزنه و سر و صدا میکنه! رفتم دم در، گفت که شرکت سرویس دهنده مدارس، راننده قبلی رو که معرفی کرده و یه مرد جا افتاده بوده رو…
این داستان تقدیم به شما اواخر تیرماه بود و تازه امتحانات تموم شده بود ، ساعت حدود 1 شب بود که هندزفری رو درآوردم که بخوابم که دیدم صدای کوبیده شدن یه چیزی از سقف میاد ، یاد این پستای اینستاگرام راجع به شب جمعه و همسایه ها افتادم و با فکر کردن به همسایه…
این داستان تقدیم به شما اسمم نداس. بیست و هفت سالمه چهار ساله ازدواج کردم. شوهرم کارگره و بعد ازدواج خیلیم دیگه به خودش نمیرسه. کلا آدم دلچسبی نیست و به خاطر همین از صحبت با آقایون جذاب خیلی لذت میبرم. داستان مال چند ماه پیشه شلوغیای دم عید بود و دستفروشا و مردم کل…
این داستان تقدیم به شما من میام مطب دکترو آتیش میکشم که اینهمه باهات حرف میزنه ولی تاثیری نداره البته همش دست خودته.تو خودت نمیخوای خوب باشی.تا وقتی با خودت کنار نیومدی و تصمیم به بهتر شدن نگرفتی فکر کن امیر مرده.فکر کن نیستم. گفتم داری جا خالی میکنی؟مگه نگفتی پشتتم؟ گفت من آدمی نمیبینم…
این داستان تقدیم به شما سلام .. اسمم کامبیزه .. بچه که بودم پدرم رو توی حادثه کاری توی راه آهن از دست دادم . مادرم هم چند سال پیش عمرش رو دادبه شما .. من تک فرزند بودم واسه همین بعد از مرگ مادرم تنها توی محله قدیمی تو شهرمون زندگی میکنم .. اغلب…
این داستان تقدیم به شما من اندام ظریف و سفیدی دارم برا همین از بچگی فقط منو میکردن هرجا میرم و هرکیو میبینم ناخدا گاه برام کیر راست می کنه البته خودم هم لذت می برم . چون گی هستم و از کون دادن لذت می برم… *** درسم که تمام شد مجبور بودم که…
این داستان تقدیم به شما سلام خدمت تمام دوستان عزیز داستانی رو که میخوام تعریف کنم مربوط به امسال عید 95 هستش… *** من اسمم وحید هستش و بچه غرب کشور متاهلم و 29 سالمه و ساکن سنندج ما تو یه خانواده 5 نفره زندگی میکنیم خونواده خودم همدانن دو تا برادریم و یک خواهر…
این داستان تقدیم به شما سلام به همه. من اسمم سعيد هست، ٢٤ سالمه و الان ساكن همدانم، دو سالي ميشه كه از تهران اومديم همدان، داستان رو خيلي رك و واقعي ميگم با اسماي واقعي… *** سه سالي بود تهران مغازه كامپيوتري و كافي نت داشتم و بعد از بازنشستگي بابا برگشتيم شهر احدادي، اينجا…
این داستان تقدیم به شما یه نیم ساعت مونده بود فیلم شروع شه بچه ها دمه در سینما با بازیگر درجه ۳ فیلم صحبت میکردن رفتم بالا طبقه سوم سینما آزادی یه دسبند فانتزیه ظریف برداشتم گذاشتم تو کیفم و رفتم تو دستشویی سینما داشتم جلوی آینه شال و روسریمو تنظیم میکردم سینما آزادی روزاش…
این داستان تقدیم به شما توی یه چشم بهم زدن پنج سال گذشت…پنج سالی که با بهترین روزای زندگیم و یه رویای تموم نشدنی شروع شد و اما روز به روز که گذشت جاش رو داد به روزای خاکستری و بدون هدف…ماحصل روزای شیرین زندگیم آرمانم بود که دو سالشه…اما ماحصل این روزای من چی…